از جاری لطف آسمانها میگفت
از رحمت بیکران دریا میگفت
وقتی در خانۀ علی میلرزد
دنیا به بهانۀ علی میلرزد
ای «در» تو عجب معرفت آموختهای
یکسینه سخن داری و لب دوختهای
تا اشک به روی گونهات گل میکرد
باران به نگاه تو توسل میکرد
من حال پس از سقوط را میفهمم
آشفتهام این خطوط را میفهمم
با گریه نوشت... با چه حالی میرفت
آن توبهسرشت... با چه حالی میرفت
خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
امشب ز غم تو آسمان بیماه است
چشم و دل ما قرین اشک و آه است
آن را که ز دردِ دینش افسونی هست
در یاد حسین، داغ مدفونی هست
عالم همه مبتدا، خبر کرببلاست
انسان، قفس است و بال و پر کرببلاست
ای حضرت خورشید بلاگردانت
ای ماه و ستاره عاشق و حیرانت
گفتا بنویس تا سحر، نامۀ عشق
با دیدۀ پُر ابر، سفرنامۀ عشق
زیبایی چشمهسار در چشمش بود
دلتنگی و انتظار در چشمش بود
شوریدهسری مسافری دلخسته
مانند نماز خود، شکسته بسته...
محبوبۀ ذات پاک سرمد زهراست
جان دو جهان و جان احمد زهراست
تو قلّهنشین بام خوبیهایی
تنها نه نشان که نام خوبیهایی
آن نور همیشه منجلی فاطمه است
سرّ ابدی و ازلی فاطمه است
عصمت بخشیده نام او دختر را
زینت بخشیده شأن او همسر را
او جان پیمبر است و جانش مولاست
نور حسن و حسین در او پیداست
این کیست به شوق یک نگاه آمده است
در خلوت شب به بزم آه آمده است
بانو غم تو بهار را آتش زد
داغت دل بیقرار را آتش زد
بر سر درِ آسمانیِ این خانه
دیدم مَلَکی نشسته چون پروانه
ای عشق نبی سرشته با آب و گِلت
ای مِهر علی، روشنیِ جان و دلت
چون «فاطمه» هیچ واژهای ناب نبود
روشنتر از او، آینه و آب نبود