زهرای حزین، ز گرد راه آمده بود
جبریل، غریق اشک و آه آمده بود
نقاره میزنند... چه شوری به پا شدهست؟
نقاره میزنند... که حاجتروا شدهست؟
میکوش دمادم از خدا یاد کنی
با مهر، دل شکستگان شاد کنی
باز جاریست خیابان به خیابان این شور
همقدم باز رسیدیم به میدان حضور
چهل شب است که پای غم تو سوختهایم
به اشک خویش و نگاه تو چشم دوختهایم
تیغ از تو طراوت جوانی میخواست
خاک از تو شکوه آسمانی میخواست
آن تشنهلبی که منصب سقّا داشت
وقتی به حریم علقمه پای گذاشت
نوخاستهای ز نسل درد آمده است
با گرمی خون و تیغ سرد آمده است
وقتی به گل محمّدی مأنوسیم
در خواب خوش ستمگران، کابوسیم
آفتابی شدی و چشمانت
آسمان آسمان درخشیدند
غروب بود که از ره رسید مرگی سرخ
در این زمانۀ مرگ سفید، مرگی سرخ!
امسال دوریم از تو... لابد حکمتی دارد
باشد، ولی عاشق دل کمطاقتی دارد
شد چهل روز و باز دلتنگیم
داغمان تازه مانده است هنوز
تيغيم که در فراز، رعبانگيزيم
هنگام فرود، خون دشمن ريزيم
در خودم مانده بودم و ناگاه
تا به خود آمدم مُحرّم شد
کلامش سنگها را نرم میکرد
دلِ افسردگان را گرم میکرد
خورشید سامرا و کریم جهان تویی
ما را بده پناه، که کهف امان تویی
ای تیغ! سرسنگین مشو با ما سبکسرها
دست از دل ما برمدارید آی خنجرها!
پر شور و شکوه، بهمنی تازه رسید
در جان وطن بهار امید دمید
مرگ بر تازیانهها
تازیانههای بیامان، به گردههای بیگناه بردگان
ای کاش تو را به دشت غربت نکُشند
لبتشنه، پس از دعوت و بیعت نکشند
آن گوشه نگاه کوچکی روییدهست
بر خاک پگاه کوچکی روییدهست
دلتنگی همیشۀ بابا علی علی!
سردارِ لشکر من تنها علی علی!
لطفی که کرده است خجل بارها مرا
بردهست تا دیار گرفتارها مرا
ای خوشمسیر برکه!...قرار مسافران!
آغوش باز کن که رسیدهست کاروان