گمان مبر که پریشان، گمان مبر که کمیم
برای کشتنتان همصدا و همقسمیم
نشسته است به خون چادر سیاه و سپیدت
رسیده اول پاییز، صبح روشن عيدت
بهارا! حال زارم را بگویم؟
دل بی برگ و بارم را بگویم؟
میرفت که با آب حیات آمده باشد
میخواست به احیای فرات آمده باشد
سقفی به غیر از آسمان بر سر نداری
تو سایه بر سر داشتی دیگر نداری
رها کردند پشت آسمان زلف رهایت را
خدا حتماً شنید آن لحظۀ آخر دعایت را
پشت مرزهای آسمان خبر رسید
جبرئیل محضر پیامبر رسید
شش روز بعد، همهمه پایان گرفته بود
در خاک، حسّ شعلهوری جان گرفته بود
حسی درون توست که دلگیر و مبهم است
اینجا سکوت و ناله و فریاد درهم است
ما شیعۀ توایم دل شادمان بده
ویران شدیم، خانۀ آبادمان بده
آن روز هرچند آخرین روز جهان باشد
باید شروع فصل خوب داستان باشد
غصه آوردهام، غم آوردم
باز شرمندهام کم آوردم
ای آنکه قسم خورده به نام تو خدایت
بیدار شده شهر شب از بانگ رهایت
و قصه خواست ببیند یکی نبودش را
بنا کند پس از آن گنبد کبودش را
هوا پر شد از عطر نام حسین
به قربان عطر پراکندهاش
اول دلتنگی است تازه شب آخری
چه کردی ای روضهخوان چه کردی ای منبری
از مکه خبر آمده داغ است خبرها
باید برسانند پدرها به پسرها
مرا به ابر، به باران، به آفتاب ببخش
مرا به ماهی لرزان کنار آب ببخش
چشمان منتظر خورشید، با خندههای تو میخندد
آه ای تبسم روحانی، هستی به پای تو میخندد
دیر آمدم... دیر آمدم... در داشت میسوخت
هیأت، میان «وای مادر» داشت میسوخت
باز باران است، باران حسینبنعلی
عاشقان، جان شما، جان حسینبنعلی
شاید تو خواستی غزلی را که نذر توست
اینگونه زخمخورده و بیسر بیاورم