مگر در ساعت رفتن دلم جا مانده بود اینجا؟
که از پی کفشدارانش مرا خواندند زود اینجا
کجاست جای تو در جملۀ زمان که هنوز...
که پیشازاین؟ که هماکنون؟ که بعدازآن؟ که هنوز؟
من حال پس از سقوط را میفهمم
آشفتهام این خطوط را میفهمم
زهی بهار که از راه میرسد، اینبار
که ذکر نعت رسول است بر لب اشجار
آمدم باز کنم چشم پر از باران را
و به عطر نجف آغشته نمایم جان را
ای خون تو همچنان نگاهت گیرا
ای جانِ به عرش رفتۀ نامیرا
زخم ارثیست که در سینۀ ایرانیهاست
کشورم پر شده از داغ سلیمانیهاست
شبیه ذره از خورشید میگیرم صفاتم را
و قطرهقطره از حوض حرم آب حیاتم را
جانان همه رفتند، چرا جان نرود؟
این آیه به روی دستِ قرآن نرود؟
سلام بر تو کتاب ای که آفتاب تویی
گرانترین و گرامیترین کتاب تویی
برای از تو سرودن، زبان ما بستهست
که در برابر تو، شعر، دست و پا بستهست
رو به زیبایی او چشم تماشاست بلند
سمت بخشندگیاش دست تمناست بلند
پس سرخ شد عمامۀ آن سیّد جلیل
تیغ آن چنان زدند که لرزید جبرئیل
جمعه برای غربت من روز دیگریست
با من عجیب دغدغۀ گریهآوریست
در این سحر که سحرهای دیگری دارد
دل من از تو خبرهای دیگری دارد
بر روی نیزه ماه درخشان برای چه؟
افتاده کنج صومعه قرآن برای چه؟
که دیده زیر زمین باغ بیخزانی را؟
نهانتر از سفر ریشهها جهانی را
بر مزاری نشست و پیدا شد
حس پنهان مادر و فرزند
از درد نبود اگر که از پا افتاد
هنگام وضو به یادِ زهرا افتاد
سر زد ز شرق معركه، آن تیغ گرمْسیر
عشق غیور بود و برآمد به نفی غیر
هرچند در پایان حج آخرین است
«من کنتُ مولا...» ابتدای قصه این است
باز هم آب بهانه شد و یادت کردم
یادت افتادم و با گریه عبادت کردم
دوباره شهر پر از شور و شوق و شیداییست
دوباره حال همه عاشقان تماشاییست
این ماه کیست همسفر کاروان شده؟
دنبال آفتاب قیامت روان شده