مگر در ساعت رفتن دلم جا مانده بود اینجا؟
که از پی کفشدارانش مرا خواندند زود اینجا
کجاست جای تو در جملۀ زمان که هنوز...
که پیشازاین؟ که هماکنون؟ که بعدازآن؟ که هنوز؟
من كیستم؟ کبوتر بیآشیانهات
محتاج دستهای تو و آب و دانهات
شبیه آسمانیها هوای قم به سر دارم
نشانی از چهل اختر درون چشم تر دارم
زینب اگر نبود حدیث وفا نبود
با رمز و راز عشق کسی آشنا نبود
زهی بهار که از راه میرسد، اینبار
که ذکر نعت رسول است بر لب اشجار
پروانه شد تا شعلهور سازد پرش را
پیچید در شوق شهادت باورش را
سلام بر تو کتاب ای که آفتاب تویی
گرانترین و گرامیترین کتاب تویی
آسمان از ابر چشمان تو باران را نوشت
آدم آمد صفحهصفحه نام انسان را نوشت
وقتی نمازها همه حول نگاه توست
شاید که کعبه هم نگران سپاه توست
سر تا به قدم عشق و ارادت بودی
همسنگر مردی و رشادت بودی
پس سرخ شد عمامۀ آن سیّد جلیل
تیغ آن چنان زدند که لرزید جبرئیل
جمعه برای غربت من روز دیگریست
با من عجیب دغدغۀ گریهآوریست
در این سحر که سحرهای دیگری دارد
دل من از تو خبرهای دیگری دارد
بر روی نیزه ماه درخشان برای چه؟
افتاده کنج صومعه قرآن برای چه؟
انبوه تاول بر تنت سر باز کرده
این هم نشان دیگری از سرفرازیست
که دیده زیر زمین باغ بیخزانی را؟
نهانتر از سفر ریشهها جهانی را
آنقدر نقش لالۀ پرپر کشیدی
تا آنکه آخر، عشق را در بر کشیدی
خاموش ولی غرق ترنّم بودی
در خلسۀ عاشقانهات گُم بودی
شبی در آبیِ باران رها کردم صدایم را
غریبانه شکستم بغضهای آشنایم را
حق روز ازل کل نِعَم را به علی داد
بین حکما حُکمِ حَکَم را به علی داد
در مأذنه گلبانگ اذان پیدا شد
آثار بهار بیخزان پیدا شد
از اشک هوای چشمها تر شده است
ابر آمده است و سایهگستر شده است
به دست باد دادی عاقبت زلف پریشان را
و سر دادند بیتو تارها آهنگ هجران را