نشسته است به خون چادر سیاه و سپیدت
رسیده اول پاییز، صبح روشن عيدت
ای به چشمت آسمان مهر، تا جان داشتی
ابرهای رحمتت را نذر جانان داشتی
غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
رها کردند پشت آسمان زلف رهایت را
خدا حتماً شنید آن لحظۀ آخر دعایت را
پشت مرزهای آسمان خبر رسید
جبرئیل محضر پیامبر رسید
چون غنچۀ گل، به خویش پیچید، علی
دامن ز سرای خاک، برچید علی
باز در پردۀ عشاق صلایی دیگر
میرسد از طرف کربوبلایی دیگر
حسی درون توست که دلگیر و مبهم است
اینجا سکوت و ناله و فریاد درهم است
روز، روز نیزه و شمشیر بود
ظهر داغ خون و تیغ و تیر بود
هر چقدر این خاک، بارانخورده و تر میشود
بیشتر از پیشتر جانش معطر میشود
آنکه در خطّۀ خون، جان به ره جانان داد
لبِ لعلش به جهانِ بشریّت جان داد
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
محبوبۀ ذات پاک سرمد زهراست
جان دو جهان و جان احمد زهراست
ای آنکه قسم خورده به نام تو خدایت
بیدار شده شهر شب از بانگ رهایت
چشمان منتظر خورشید، با خندههای تو میخندد
آه ای تبسم روحانی، هستی به پای تو میخندد
دل میبرد از گنبد خضرا شالش
آذین شده کربلا به استقبالش
گفتند کی؟ ناله کردی، الشام الشام الشام
افروخت در خاطراتت، تحقیر و دشنام، الشام
وقتی عدو به روی تو شمشیر میکشد
از درد تو تمام تنم تیر میکشد
چه میبینند در چشم تو چشمانم نمیدانم
شرار آن چشمها کی ریخت در جانم، نمیدانم
تنها نه کسی تو را هماورد نبود
یک مردِ نبرد، یار و همدرد نبود
شعر از مه و مهرِ شبشکن باید گفت
از فاطمه و ابالحسن باید گفت
دارم دلی از شوق تو لبریز علیجان
آه ای تو بهار دل پاییز علیجان
همچون نسیم صبح و سحرگاه میرود
هرکس میان صحن حرم راه میرود
یگانهای و نداری شبیه و مانندی
که بیبدیلترین جلوۀ خداوندی
نور تو، روح مرا منزل به منزل میبرد
کشتی افتاده در گِل را به ساحل میبرد