هله! ای باد که از سامره راهی شدهای
از همان شهر پر از خاطره راهی شدهای
داغ تو در سراچۀ قلبم چه میکند؟
در این فضای کم غم عالم چه میکند؟
ای کاش غیر غصۀ تو غم نداشتیم
ماهی به غیر ماه محرم نداشتیم
قلم چو کوه دماوند سخت و سنگینبار
ورق کبوتر آتش گرفتهای تبدار
تا آمدی کمی بنشینی کنارمان
تقدیر اشاره کرد به کم بودن زمان
باید به همان سال دهم برگردیم
با بیعت در غدیر خم برگردیم
هم تو هستی مقابل چشمم
هم غمت کرده دل به دل منزل
در دست سپیده، برکاتی دگر است
پیغام سحر را، کلماتی دگر است
با شمعِ گمان، به صبح ایمان نرسد
بیجوششِ جان، به کوی جانان نرسد
دل بر دو سه دم گرمی بازار مبند
امید به هیچ کس به جز یار مبند
بیآن که چو موج، در تلاطم باشی
با صبر و رضا، غرق تبسم باشی
تا کی به خروش و خشم، کاری کردن؟
مانند سپند بیقراری کردن؟
تو را اینگونه مینامند مولای تلاطمها
و نامت غرش آبی آوای تلاطمها
ای دوست! سخاوت، آسمانپیوند است
این شاخۀ سبزِ باغِ بیمانند است
دل شکسته...تن خسته، آمد از در ساعت
سلام داد و کمی مکث کرد باز به عادت
زخم من کهنه زخم تو تازه
زخمی پنجههای بیرحمیم
وقتی پدرت حضرت حیدر شده باشد
باید که تو را فاطمه مادر شده باشد
هر قدم یک پنجره از شوق واکردی به سویم
میتوانم از همین جا عطر صحنت را ببویم
با تیر غم و بلا، نشانش نکند
حیران زمین و آسمانش نکند
میخواهی اگر روشنی آب شوی
یا در شب تیره مثل مهتاب شوی
بگو که یکشبه مردی شدی برای خودت
و ایستادهای امروز روی پای خودت
لطف تو بیواسطه، دریای جودت بیکران
عالمی از فهم ابعاد وجودت ناتوان
بر سفرۀ این و آن، سخن ساز مکن
جز درگه حق نیازت ابراز نکن