نشسته است به خون چادر سیاه و سپیدت
رسیده اول پاییز، صبح روشن عيدت
فیض بزم حق، همیشه حاضر و آماده نیست
ره به این محفل ندارد، هر که مست باده نیست
«ایمان به خدا» لذت ناچیزی نیست
با نور خدا، غروب و پاییزی نیست
دوباره سرخه تموم دفترم
داره خون از چشای قلم میاد
ز رویت نه تنها جهان آفریدند
به دنبال تو کهکشان آفریدند...
شکوه تاج ایمان بر سر ماست
شجاعت قطرهای از باور ماست
رها کردند پشت آسمان زلف رهایت را
خدا حتماً شنید آن لحظۀ آخر دعایت را
او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
امشب ز غم تو آسمان بیماه است
چشم و دل ما قرین اشک و آه است
پشت مرزهای آسمان خبر رسید
جبرئیل محضر پیامبر رسید
در عرصۀ زندگانیِ رنگ به رنگ
کآمیختۀ هم شده آیینه و سنگ
غم از دیار غمزده عزم سفر نداشت
شد آسمان یتیم که دیگر قمر نداشت
حسی درون توست که دلگیر و مبهم است
اینجا سکوت و ناله و فریاد درهم است
کشتی باورمان نوح ندارد بیتو
زندگی نیز دگر روح ندارد بیتو
ای آنکه قسم خورده به نام تو خدایت
بیدار شده شهر شب از بانگ رهایت
زبان با نام زهرا خو گرفتهست
گل یاس آبرو از او گرفتهست
چه سنگین است درد و ماتم تو
مگر این اشک باشد مرهم تو
در مکتب عشق، آبروداری کن
هر مؤمن رنجدیده را یاری کن
شهر آینهدار میشود با یک گل
پروانهتبار میشود با یک گل
عهدیست که بستهایم، برمیخیزیم
با آنکه شکستهایم، برمیخیزیم
چشمان منتظر خورشید، با خندههای تو میخندد
آه ای تبسم روحانی، هستی به پای تو میخندد
از زخم شناسنامه دارند هنوز
در مسجد خون اقامه دارند هنوز
با شرک، خدای را عبادت نکنند
دل، تیره چو گردید، زیارت نکنند
هر چند نماز و روزه را پیشه کنید
در عمق سجود و سادگی ریشه کنید
هر حادثه با فروتنی شیرین است
خاک از نفس باغچه، عطرآگین است