گشوده باغِ تاریخ از گلِ عبرت، بسی دفتر
که هر برگ از تبِ خجلت، رُخی دارد چو شبنم، تر
پس از چندین و چندین سال آمد پیکرش تازه
نگاهش از طراوت خیستر، بال و پرش تازه
آه از خزان این حرم و باغ پرپرش
این داغ جانگداز که سخت است باورش
دید خود را در کنار نور و نار
با خدا و با هوا، در گیر و دار
بد نیست که از سکوت تنپوش کنی
غوغای زمانه را فراموش کنی
آمد سحر دوباره و حال سَهَر کجاست؟
تا بلکه آبرو دهدم، چشم تَر کجاست؟
هرکس بمیرد پیشتر از مرگ
دیگر خیالش از دمِ جانکندنش تخت است
فاطمه مادر حسین و حسن
گله کرد از وصال شیرازی
مردم که شهامت تو را میدیدند
خورشید رشادت تو را میدیدند
کجاست آن که دلش چشمهسار حکمت بود
کجاست آن که رخش آبشار رحمت بود
کجاست آن که وجودش مطاف هر دل بود
و با شکوهتر از آفتابِ ساحل بود
اگر به شوق تو این اشتیاق شکل گرفت
چه شد، چگونه، چرا این فراق شکل گرفت؟!...
باغ اعتبار یافت ز سیر کمالیات
گل درس میگرفت ز اوصاف عالیات
آن شب که دفن کرد علی بیصدا تو را
خون گریه کرد چشم خدا در عزا تو را
یک عمر شهید بود و، دل باخته بود
بر دشمن و نفس خویشتن تاخته بود
سخن ز حبل الهی و بانگ «وَ اعتَصِمُو»ست
حقیقتی که هدایت همیشه زنده به اوست
ای ساقی سرمست ز پا افتاده
دنبال لبت آب بقا افتاده
گواه سیرۀ عشق است داغداری ما
به باغبانی درد است لالهکاری ما
ای بحر! ببین خشکی آن لبها را
ای آب! در آتش منشان سقا را
میان گریهات لبخند ناب است
چرا باور کنیم از قحط آب است؟
روشن آن چشم که در سوگ تو پُر نم باشد
دلربا، نرگس این باغ به شبنم باشد
گفت رنجور دلش از اثر فاصلههاست
آن که دلتنگ رسیدن به همه یکدلههاست
سبکبالان خرامیدند و رفتند
مرا بیچاره نامیدند و رفتند
میان حجره چنان ناله از جفا میزد
که سوز نالهاش آتش به ماسوا میزد
دریاب از این همه پراکندگیام
عمریست که شرمندۀ این بندگیام