تماشا کن تکان شانهها را
حکایت کن غم پروانهها را
ای نگاهت امتدادِ سورۀ یاسین شده
با حضورت ماه بهمن، صبح فروردین شده
آوای نسیم و باد و باران
آهنگ قشنگ آبشاران
بایست، کوه صلابت میان دورانها!
نترس، سرو رشید از خروش طوفانها!
کاش تا لحظۀ مردن به دلم غم باشد
محفل اشک برای تو فراهم باشد
غریبه! آی جانم را ندیدی؟
مه هفت آسمانم را ندیدی؟
چون کوفه که چهرهای پر از غم دارد
این سینه، دلی شکسته را کم دارد
ناگهان در یک سحر ایمان خود را یافتم
جان سپردم آنقدر، تا جان خود را یافتم
آهسته میآید صدا: انگشترم آنجاست!
این هم کمی از چفیهام... بال و پرم آنجاست
یک کوه رشید دادهام ای مردم!
یک باغ امید دادهام ای مردم!
سرت کو؟ سرت کو؟ که سامان بگیرم
سرت کو؟ سرت کو؟ به دامان بگیرم
در سینه اگرچه التهابی داری
برخیز برو! که بخت نابی داری
خوش باد دوباره یادی از جنگ شدهست
دریاچۀ خاطرات خونرنگ شدهست
این چه خروشیست؟ این چه معمّاست؟
در صدف دل، محشر عظماست
در این سیلی پیامی آشکار است
که ما را باز با این قوم کار است
دلم میخواست عطر یاس باشم
کنار قاسم و عباس باشم
خوشا سری که سرِ دار آبرومند است
به پای مرگ چنین سجدهای خوشایند است
فکری به حال ماهی در التهاب کن
بابا برای تشنگی من شتاب کن
این بار، بار حج خود را مختصر برداشت
آن قدر که گویا فقط بال سفر برداشت
آه ای بغض فروخورده كمی فریاد باش
حبس را بشكن، رها شو، پر بكش، آزاد باش
آزادگی ز منّت احسان رمیدن است
قطع امید، دست طلب را بریدن است
«با هر قدم سمت حرم لبیک یا زینب
در عشق سر میآورم لبیک یا زینب...»
پیری رسید و مستی طبع جوان گذشت
ضعف تن از تحمّل رطل گران گذشت
چون آينه، چشم خود گشودن بد نيست
گرد از دل بيچاره زدودن بد نيست