چنان به چلّه نشستیم سوگ صحرا را
که جز به گریه ندیدند دیدۀ ما را
صحرا میان حلقۀ آتش اسیر بود
اُتراق، در کویر عطش ناگزیر بود
شب بود و بارگاه تو چون خرمنی ز نور
میریخت در نگاه زمین آبشار طور
ای نگاهت امتدادِ سورۀ یاسین شده
با حضورت ماه بهمن، صبح فروردین شده
فیض بزم حق، همیشه حاضر و آماده نیست
ره به این محفل ندارد، هر که مست باده نیست
غریبه! آی جانم را ندیدی؟
مه هفت آسمانم را ندیدی؟
غم از دیار غمزده عزم سفر نداشت
شد آسمان یتیم که دیگر قمر نداشت
آهنگ سفر کرد به فرمان حسین
در کوچۀ کوفه شد غزلخوان حسین
بحث روز است صحبت از غم تو
سرخ مانده هنوز پرچم تو
سخت است چنان داغ عزیزان به جگرها
کز هیبت آن میشکند کوه، کمرها
کشتی باورمان نوح ندارد بیتو
زندگی نیز دگر روح ندارد بیتو
چون کوفه که چهرهای پر از غم دارد
این سینه، دلی شکسته را کم دارد
چو بر آیینۀ خورشید میشد بغض شب پیدا
به نبض سینۀ مهتاب دیدم تاب و تب پیدا
ناگهان در یک سحر ایمان خود را یافتم
جان سپردم آنقدر، تا جان خود را یافتم
ز عمق حنجره بر بام شب اذان میگفت
حدیث درد زمین را به آسمان میگفت
رفتی تو و داد از دل دنیا برخاست
از پای نشست هرکه از جا برخاست
تا بر بسیط سبز چمن پا گذاشتهست
دستش بهار را به تماشا گذاشتهست
جلوۀ روی تو در آینه تا پیدا شد
عشق، بیحُسن تو در خاطره، ناپیدا شد
در باغ دعا اگر بهار است از اوست
هر شاخه اگر شکوفهبار است از اوست
در چاه عدم دو همقدم افتادند
با هم به سیهچال ستم افتادند
تو کیستی که ز دستت بهار میریزد
بهار در قدمت برگ و بار میریزد
آهسته میآید صدا: انگشترم آنجاست!
این هم کمی از چفیهام... بال و پرم آنجاست
چه گویمت که چها کرد در نبرد، حسین؟
فقط خداست که داند چهکار کرد حسین
خوش باد نوایی که تواَش نغمهزن آیی!
صد سینه صدف داری اگر در سخن آیی!
اجازه هست کنار حرم قدم بزنم
برای شعر سرودن کمی قلم بزنم