سامرا از غم تو جامهدران است هنوز
چشم «نرگس» به جمالت نگران است هنوز
باز جنگی نابرابر در برابر داشتند
دست امّا از سر چادر مگر برداشتند؟
دلش را بردهای، هر وقت صحبت کردهای بانو!
محمد را، چنین غرقِ محبت کردهای بانو!
«ایمان به خدا» لذت ناچیزی نیست
با نور خدا، غروب و پاییزی نیست
جابر! این خاکی که عطرش، از تو زائر ساخته
آسمانها را در این ایوان، مجاور ساخته
گریه بود اولین صدا، آری!
روز اول که چشم وا کردیم
حقپرستان را امامی هست، دینش دلبری
نور رویش کوثری، شور کلامش حیدری
دوباره روزهای سال شمسی رو به پایان است
ولی خورشید من در پشت ابر تیره پنهان است
چه رازی از دل پاکت شنیدند؟
درون روح بیتابت چه دیدند؟
دوباره سرخه تموم دفترم
داره خون از چشای قلم میاد
شکوه تاج ایمان بر سر ماست
شجاعت قطرهای از باور ماست
او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
در قاب عکست میتواند جان بگیرد
این عشق پابرجاست تا تاوان بگیرد
در عرصۀ زندگانیِ رنگ به رنگ
کآمیختۀ هم شده آیینه و سنگ
بهارِ آمدنت میبرد زمستان را
بیا که تازه کنم با تو هر نفس جان را
ای عشق! کاری کن که درماندند درمانها
برگرد و برگردان حقیقت را به ایمانها
یا علی گفتم همه درها به رویم باز شد
یا علی گفتم، چه شیرین شعر من آغاز شد
ببین باید چه دریایی از ایمان و یقین باشی،
که همراه امیری، چون امیرالمؤمنین باشی
رفتی و این ماجرا را تا فصل آخر ندیدی
عبّاس من! دیدی امّا مانند خواهر ندیدی
این شعر را سخت است از دفتر بخوانیم
باید که از چشمان یکدیگر بخوانیم
به سوگ نخلهای بیسرت گیسو پریشانم
شبیه خانههای خستهات در خویش ویرانم
گاهی دلم به یاد خدا هست و گاه نیست
اقرار میکنم که دلم سر به راه نیست
عاشقم عاشق نامی و رسیدم به امامی
غرق در سرّ جوادم، چه امامی و چه نامی
رود از راز و نیاز تو حکایت میکرد
نور را عمق نگاه تو هدایت میکرد
زبان با نام زهرا خو گرفتهست
گل یاس آبرو از او گرفتهست