چون گنج، نهان کن غم پنهانی خویش
منما به کسی بی سر و سامانی خویش
ای نگاهت امتدادِ سورۀ یاسین شده
با حضورت ماه بهمن، صبح فروردین شده
گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
غریبه! آی جانم را ندیدی؟
مه هفت آسمانم را ندیدی؟
چون کوفه که چهرهای پر از غم دارد
این سینه، دلی شکسته را کم دارد
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
ناگهان در یک سحر ایمان خود را یافتم
جان سپردم آنقدر، تا جان خود را یافتم
آهسته میآید صدا: انگشترم آنجاست!
این هم کمی از چفیهام... بال و پرم آنجاست
بهنام آنکه جان را فکرت آموخت
چراغ دل به نور جان برافروخت
از «الف» اول امام از بعد پیغمبر علیست
آمر امر الهی شاه دینپرور علیست
یک کوه رشید دادهام ای مردم!
یک باغ امید دادهام ای مردم!
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
این شنیدم که چو آید به فغان طفل یتیم
افتد از نالۀ او زلزله بر عرش عظیم
خوش باد دوباره یادی از جنگ شدهست
دریاچۀ خاطرات خونرنگ شدهست
این چه خروشیست؟ این چه معمّاست؟
در صدف دل، محشر عظماست
دلم میخواست عطر یاس باشم
کنار قاسم و عباس باشم
عمریست که دمبهدم علی میگویم
در حال نشاط و غم علی میگویم
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم
چون آينه، چشم خود گشودن بد نيست
گرد از دل بيچاره زدودن بد نيست
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش