ای بهترین دلیل تبسم ظهور کن
فصل کبود خندۀ ما را مرور کن
دید خود را در کنار نور و نار
با خدا و با هوا، در گیر و دار
گریه میکنم تو را، با دو چشم داغدار
گریه میکنم تو را، مثل ابرِ بیقرار
مانده ز فهم تو دلم بینصیب
معجزۀ عشق، غرور غریب
دیدیم میانِ سبزهها رنگ تو را
در جاریِ جویبار، آهنگِ تو را
آمد سحر دوباره و حال سَهَر کجاست؟
تا بلکه آبرو دهدم، چشم تَر کجاست؟
ای طالب معرفت! «ولی» را بشناس
آن جان ز عشق مُنجلی را بشناس
این ابر پُر از بهار مهمانِ شماست
صبح آمده و نسیم، دربانِ شماست
در لشکر تو قحطیِ ایمان شده بود
دین دادن و زر گرفتن آسان شده بود
با دیدن تو به اشتباه افتادند
آنها که سوی فرات راه افتادند
باید سخن از حقیقت دین گفتن
از حُرمَت قبلۀ نخستین گفتن
یک عمر شهید بود و، دل باخته بود
بر دشمن و نفس خویشتن تاخته بود
ای ساقی سرمست ز پا افتاده
دنبال لبت آب بقا افتاده
ای بحر! ببین خشکی آن لبها را
ای آب! در آتش منشان سقا را
روشن آن چشم که در سوگ تو پُر نم باشد
دلربا، نرگس این باغ به شبنم باشد
باز هم آدینه شد، ماندهام در انتظار
چشم در راه توام، بیقرارم، بیقرار
هر چند غمی به چشم تو پنهان است
در دست تو سنگ و در دلت ایمان است
میان حجره چنان ناله از جفا میزد
که سوز نالهاش آتش به ماسوا میزد
آه کوفه چقدر تاریک است
ماه دیگر کنار چاه نرفت
هر غنچه به باغ سوگوار تو شدهست
هر لاله به دشت داغدار تو شدهست
قلم به دست گرفتم که ماجرا بنویسم
غریبوار پیامی به آشنا بنویسم
ماه محرم است و دلم باغ پرپر است
در چشم من، دوباره غمی سایهگستر است
ای پاسخ بیچون و چرای همۀ ما
اکنون تویی و مسألههای همۀ ما
از باغ میبرند چراغانیات کنند
تا کاج جشنهای زمستانیات کنند