زهرای حزین، ز گرد راه آمده بود
جبریل، غریق اشک و آه آمده بود
ای کاش که در بند نگاهش باشیم
دلسوختۀ آتش آهش باشیم
میکوش دمادم از خدا یاد کنی
با مهر، دل شکستگان شاد کنی
چه سالها در انتظار ذوالفقار حیدری
تویی که در احاطۀ یهودیان خیبری
اگرچه در نظرت آنچه نیست، ظاهر ماست
سیاهجامۀ سوگت لباس فاخر ماست
پرنده پر زد و پرواز کرد از چینۀ دیوار
دل تنگم صدا میزد: مرا همزاد خود پندار
تا اشک به روی گونهات گل میکرد
باران به نگاه تو توسل میکرد
تیغ از تو طراوت جوانی میخواست
خاک از تو شکوه آسمانی میخواست
آن تشنهلبی که منصب سقّا داشت
وقتی به حریم علقمه پای گذاشت
نوخاستهای ز نسل درد آمده است
با گرمی خون و تیغ سرد آمده است
وقتی به گل محمّدی مأنوسیم
در خواب خوش ستمگران، کابوسیم
عشق با نامِ شما درصددِ تاختن است
نام تو معنی دل بردن و دل باختن است
تو با حقّی و حق با توست؛ حق پشت و پناه تو
بدیها دور بادا از وجود خیرخواه تو
دلم پرواز میخواهد، رها در باد خواهم شد
چو طوفان بر سر هرچه قفس فریاد خواهم شد
بر روی دوشت کیسه کیسه کهکشان بود
منظومههایی مملو از خرما و نان بود
تيغيم که در فراز، رعبانگيزيم
هنگام فرود، خون دشمن ريزيم
خونت سبب وحدت و آگاهی شد
این خون جریان ساخت، جهان راهی شد
راه گم کردی که از دیر نصاری سر در آوردی
یا به دنبال مسلمانی در این اطراف میگردی
کلامش سنگها را نرم میکرد
دلِ افسردگان را گرم میکرد
پر از لبخند، از آن خواب شیرین چشم وا کردی
نگاه انداختی در آینه خود را صدا کردی
علی زره که بپوشد، همینکه راه بیفتد
عجیب نیست که دشمن به اشتباه بیفتد
بر شاهراه آسمان پا میگذارم
این کفشها دیگر نمیآید به کارم
«یا صاحبی فی وحدتی» یاور ندارم
با تو ولی باکی از این لشکر ندارم
نمیجنبد ز جا مرداب کوفه
چه دلگیر است و سنگین، خواب کوفه
صدا نزدیک میآید صدای پای پیغمبر
جوانی میرسد از راه با سیمای پیغمبر