نشسته است به خون چادر سیاه و سپیدت
رسیده اول پاییز، صبح روشن عيدت
عید آمده، هر کس پی کار خویش است
مینازد اگر غنی و گر درویش است
علی را ذاتِ ایزد میشناسد
اَحد را درکِ احمد میشناسد
با خزان آرزو حشر بهارم کردهاند
از شکست رنگ، چون صبح آشکارم کردهاند
رها کردند پشت آسمان زلف رهایت را
خدا حتماً شنید آن لحظۀ آخر دعایت را
پشت مرزهای آسمان خبر رسید
جبرئیل محضر پیامبر رسید
آن را که ز دردِ دینش افسونی هست
در یاد حسین، داغ مدفونی هست
حسی درون توست که دلگیر و مبهم است
اینجا سکوت و ناله و فریاد درهم است
پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
نورِ جان در ظلمتآبادِ بدن گم کردهام
آه از این یوسف که من در پیرهن گم کردهام
به کدام واژه بخوانمت، به کدام واژۀ نارَسا؟
به کدام جلوه بجویمت؟ متعالیا و مقدّسا!
کسی از باغ گل آهسته مرا میخواند
تا صفا، تا گل نورسته مرا میخواند
باز در سوگ عزیزی اشکها همرنگ خون شد
وسعت محراب چون باغ شقایق لالهگون شد
آخر ای مردم! ما هم عتباتی داریم
کربلایی داریم، آب فراتی داریم
مثل شیرینی روحانی یک رؤیا بود
سالهایی که در آن روح خدا با ما بود
مثل گل بدرقه کردیم تنی تنها را
و سپردیم به خاک آن همه خوبیها را
دوش یاران خبر سوختنش آوردند
صبح خاکستر خونین تنش آوردند
چون لالۀ شکفته صفایی عجیب داشت
مثل شکوفه رایحهای دلفریب داشت
این دشت پر از زمزمۀ سورۀ نور است
این ماه مدینهست که در حال عبور است
ای آنکه قسم خورده به نام تو خدایت
بیدار شده شهر شب از بانگ رهایت
زندگی جاریست
در سرود رودها شوق طلب زندهست
چشمان منتظر خورشید، با خندههای تو میخندد
آه ای تبسم روحانی، هستی به پای تو میخندد
تقویم در تقویم
این فصلها سرشار باران تو خواهد شد
دل میبرد از گنبد خضرا شالش
آذین شده کربلا به استقبالش
گفتند کی؟ ناله کردی، الشام الشام الشام
افروخت در خاطراتت، تحقیر و دشنام، الشام