توفان خون ز چشم جهان جوش میزند
بر چرخ، نخل ماتمیان دوش میزند!
رود از جناب دریا فرمان گرفته است
یعنی دوباره راه بیابان گرفته است
دل آزاده با خدا باشد
ذکر، نسیان ماسوا باشد
خدایا به جاه خداوندیات
که بخشی مقام رضامندیات
سنگها آینهها نام تو را میخوانند
اهل دل، اهل صفا، نام تو را میخوانند...
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
در شهر مرا غیر شما کار و کسی نیست
فریاد اگر هم بکشم دادرسی نیست
خداوندا در این دیرینه منزل
دری نشناختم غیر از در دل
اهل دل را شد نصیب از لطف جانان، اعتکاف
فیض حق باشد برای هر مسلمان، اعتکاف
از رفتن دل نیست خبر اهل وفا را
آن کس که تو را دید نداند سر و پا را
نه جسارت نمیکنم اما
گاه من را خطاب کن بانو
دور و بر خود میكشی مأنوسها را
اِذن پریدن میدهی طاووسها را
خدایا دلی ده حقیقتشناس
زبانی سزاوار حمد و سپاس
باز گویا هوای دل ابریست
باز درهای آسمان باز است