اهل ولا چو روی به سوی خدا کنند
اول به جان گمشدۀ خود دعا کنند
چه جای شکوه که با آسمان قرار ندارم
شکسته قفلِ قفس، جرأت فرار ندارم
عطش از خشکی لبهای تو سیراب شده
آب از هُرم ترکهای لبت آب شده
غرقۀ شک! غرق باور شو که چندان دیر نیست
در شط باور شناور شو، که چندان دیر نیست
امشب تمام مُلک و مَلک در ترنم است
چون موسم دمیدن خورشید هفتم است
با اینکه نبض پنجره در دست ماه نیست
امشب جهان به چشم اتاقم سیاه نیست
قلم به دست گرفتم که ماجرا بنویسم
غریبوار پیامی به آشنا بنویسم
حال ما در غم عظمای تو دیدن دارد
در غمِ تشنگیات اشک چکیدن دارد
«یا صاحبی فی وحدتی» یاور ندارم
با تو ولی باکی از این لشکر ندارم
چون اشک، رازِ عشق را باید عیان گفت
باید که از چشمان او با هر زبان گفت
ای به بقیع آمده! هشیار باش
خفته چرا چشم تو؟ بیدار باش
حق روز ازل کل نِعَم را به علی داد
بین حکما حُکمِ حَکَم را به علی داد
دلی كه خانۀ مولا شود حرم گردد
كز احترام علی كعبه محترم گردد
در قبلهگه راز فرود آمد ماه
یا زادگه علی بود بیتالله
اینجا فروغ عشق و صفا موج میزند
نور خدا به صحن و سرا، موج میزند
مَردمِ كوچههای خوابآلود، چشم بیدار را نفهمیدند
مرد شبگریههای نخلستان، مرد پیكار را نفهمیدند
ما حلقه اگر بر در مقصود زدیم
از بندگی حضرت معبود زدیم
چون وجود مقدس ازلی
شاهد دلربای لم یزلی
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است
من به پابوسی تو آمدهام
شهر گلدستههای رنگارنگ
ای کوی تو، کعبۀ خلایق
طالع ز رخ تو، صبح صادق
ای نقطهٔ عطف آفرینش
روح ادب و روان بینش
قلبی شکست و دور و برش را خدا گرفت
نقاره میزنند... مریضی شفا گرفت
حسین بود و تو بودی، تو خواهری کردی
حسینِ فاطمه را گرم، یاوری کردی
دقیقههای پر از التهاب دفتر بود
و شاعری که در اندوه خود شناور بود