این اشکها به پای شما آتشم زدند
شکر خدا برای شما آتشم زدند
خوشا آن غریبی که یارش تو باشی
قرار دل بیقرارش تو باشی
مولای ما نمونۀ دیگر نداشتهست
اعجاز خلقت است و برابر نداشتهست
قلم به دست گرفتم که ماجرا بنویسم
غریبوار پیامی به آشنا بنویسم
تا آه سینه سوزی، از قلب من برآید
هر دم هزار نوبت، جانم ز تن برآید
در آفتاب تو انوار کبریاست، مدینه
به سویت از همه سو چشم انبیاست، مدینه
حق روز ازل کل نِعَم را به علی داد
بین حکما حُکمِ حَکَم را به علی داد
دلی كه خانۀ مولا شود حرم گردد
كز احترام علی كعبه محترم گردد
روایت است که هارون به دجله کاخی ساخت
به وجد و عشرت و شادی خویشتن پرداخت
در قبلهگه راز فرود آمد ماه
یا زادگه علی بود بیتالله
امشب که با تو انس به ویران گرفتهام
ویرانه را به جای گلستان گرفتهام
همیشه تا که بُوَد بر لب مَلَک تهلیل
هماره تا که بشر راست ذکر ربّ جلیل
مَردمِ كوچههای خوابآلود، چشم بیدار را نفهمیدند
مرد شبگریههای نخلستان، مرد پیكار را نفهمیدند
ای که شجاعت آورَد چهره به خاک پای تو
بسته به خانه تا به کی؟ دست گرهگشای تو
بیمارت ای علیجان، جز نیمهجان ندارد
میلی به زنده ماندن، در این جهان ندارد
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است
همسایه، سایهات به سرم مستدام باد
لطفت همیشه زخم مرا التیام داد
قلبی شکست و دور و برش را خدا گرفت
نقاره میزنند... مریضی شفا گرفت
عصر یک جمعهٔ دلگیر
دلم گفت بگویم بنویسم
مرگ من بود دمی کز تو جدایم کردند
در همان گوشۀ گودال فدایم کردند
حسین بود و تو بودی، تو خواهری کردی
حسینِ فاطمه را گرم، یاوری کردی
ای همه خلق جهان، شاهد یکتایی تو
دل ما، بیتِ الهی ز دلآرایی تو
بگو که یکشبه مردی شدی برای خودت
و ایستادهای امروز روی پای خودت
قامت کمان کند که دو تا تیر آخرش
یکدم سپر شوند برای برادرش
گرفته جان نفسم در ثنای حضرت هادی
دُر سخن بفشانم به پای حضرت هادی