عشق با نامِ شما درصددِ تاختن است
نام تو معنی دل بردن و دل باختن است
میرفت که با آب حیات آمده باشد
میخواست به احیای فرات آمده باشد
سقفی به غیر از آسمان بر سر نداری
تو سایه بر سر داشتی دیگر نداری
شش روز بعد، همهمه پایان گرفته بود
در خاک، حسّ شعلهوری جان گرفته بود
بادها عطر خوش سیب تنش را بردند
سوختند و خبر سوختنش را بردند
چشمهایت روضه خوانی میکند
اشکها را ساربانی میکند
آن روز هرچند آخرین روز جهان باشد
باید شروع فصل خوب داستان باشد
دلم کجاست تا دوباره نذر کربلا کنم
و این گلوی تشنه را شهید نیزهها کنم
این جشنها برای من آقا نمیشود
شب با چراغ عاریه فردا نمیشود!
و قصه خواست ببیند یکی نبودش را
بنا کند پس از آن گنبد کبودش را
شبی که بر سر نی آفتاب دیدن داشت
حدیث دربهدریهای من شنیدن داشت
از مکه خبر آمده داغ است خبرها
باید برسانند پدرها به پسرها
جايی برای كوثر و زمزم درست كن
اسما برای فاطمه مرهم درست كن
دیر آمدم... دیر آمدم... در داشت میسوخت
هیأت، میان «وای مادر» داشت میسوخت
شاید تو خواستی غزلی را که نذر توست
اینگونه زخمخورده و بیسر بیاورم
نگاه میکنم از آینه خیابان را
و ناگزیری باران و راهبندان را
یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
آن سیدی که سفرهٔ دستش کریم بود
این روزها پر از تبِ مولا کجاییام
اما هنوز کوفهای از بیوفاییام
آنسو نگران، نگاه پیغمبر بود
خورشید، رسول آه پیغمبر بود
خورشید بود و جانب مغرب روانه شد
چون قطره بود و غرق شد و بیکرانه شد
پیکار علیه ظالمان پیشهٔ ماست
جان در ره دوست دادن اندیشهٔ ماست
این كیست از خورشید، مولا، ماهروتر
بیتابتر، عاشقتر، عبدالله روتر
میخواست که او برهنهپا برگردد
شرمنده، شکسته، بیصدا برگردد
بخواب بر سر زانوی خستهام، سر بابا
منم همان که صدا میزدیش: دختر بابا