تو خورشیدی و بیشک دیدنت از دور آسان است
ولی ادارک نور آیا برای کور آسان است؟
ای آفتاب صبر کن این آخرین شب است
این آخرین شبانۀ آرام زینب است
مانده پلک آسمان در گیر و دار واشدن
شب بلندی میکند از وحشت رسوا شدن
کسی که عشق بُوَد محو بردباری او
روان به پیکر هستیست لطف جاری او
اگرچه در نظرت آنچه نیست، ظاهر ماست
سیاهجامۀ سوگت لباس فاخر ماست
آه است به روی لب عالم، آه است
هنگام وداع سخت مهر و ماه است
نوخاستهای ز نسل درد آمده است
با گرمی خون و تیغ سرد آمده است
علی را ذاتِ ایزد میشناسد
اَحد را درکِ احمد میشناسد
علیاکبر همین که چهرۀ خود را نمایان کرد
خدا خورشید را در هفت پشت ابر پنهان کرد
سلامٌ علی آل یاسین و طاها
سلامٌ علی آل خیر البرایا
میرود بر لبۀ تیغ قدم بردارد
درد را یکتنه از دوش حرم بردارد
چگونه جمع کند پارههای جانش را؟
به خیمهها برساند تن جوانش را
هر دل که سوز عشق تکانش نمیدهد
حق در حریم قرب، مکانش نمیدهد
فردا که بر فراز نِی افتد گذارمان
حیرتفزای طور شود جلوهزارمان
امشب شهادتنامۀ عشاق امضا میشود
فردا ز خون عاشقان، این دشت دریا میشود
بیابان بود و صحرا بود آنجایی که من بودم
هزاران خیمه بر پا بود آنجایی که من بودم
تا حضور تو، دلِ خسته مسافر شده است
توشه برداشته از گریه و زائر شده است
علی زره که بپوشد، همینکه راه بیفتد
عجیب نیست که دشمن به اشتباه بیفتد
محمد است و علیست آری
به خُلق و خَلق و به قد و قامت
ای خداجلوه و نبیمرآت
مرتضیخصلت و حسینصفات
آفتابی کز تجلی بیقرینش یافتم
در فلک میجُستم اما در زمینش یافتم
مردم دهند نسبت رویت بر آفتاب
اما ز بخت خود نکند باور آفتاب
در چاه عدم دو همقدم افتادند
با هم به سیهچال ستم افتادند