فلق در سینهاش آتشفشان صبحگاهی داشت
که خونآلوده پیغام از کبوترهای چاهی داشت
از بستر بیماری خود پا شدنی نیست
بی لطف شما، شهر مداوا شدنی نیست
با ظلم بجنگ، حرف مظلوم این است
راهی که حسین کرده معلوم این است
ای نامۀ سر به مهر مکتوم
ای مادر صبر، ام کلثوم!
یکی اینسان، یکی اینگونه باید
که شام و کوفه را رسوا نماید
چه رازی از دل پاکت شنیدند؟
درون روح بیتابت چه دیدند؟
کمر بر استقامت بسته زینب
که یکدم هم ز پا ننشسته زینب
بیان وصف تو در واژهها نمیگنجد
چرا که خواهر صبری و دختر نوری
حالا که باید مثل یک مادر بیایم
یارب! کمک کن از پس آن بر بیایم...
این زن که خاک قم به وجودش معطر است
تکرار آفرینش زهرای اطهر است
شبیه ذره از خورشید میگیرم صفاتم را
و قطرهقطره از حوض حرم آب حیاتم را
نگاهم مملو از آیینه شد، لبریز باور شد
دو چشم محو در آیینههایت، ناگهان تر شد
با کلامُ اللهِ ناطق همکلام!
ای سکینه! بر کراماتت سلام!
مپرس حال دل داغدار و چشم ترم را
شکسته صاعقۀ تازیانه، بال و پرم را
چه رنجها که به پیشانی تو دیده نشد
که غم برای کسی جز تو آفریده نشد
در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
چون او کسی به راه وفا یاوری نکرد
خون جگر نخورد و پیامآوری نکرد
با سری بر نی، دلی پُر خون، سفر آغاز شد
این سفر با کولهباری مختصر آغاز شد
بیا که خانۀ چشمم شود چراغانی
اگر قدم بگذاری به چشم بارانی
والایی قدرِ تو نهان نتوان کرد
خورشیدِ تو را نمیتوان پنهان کرد
کلامش سنگها را نرم میکرد
دلِ افسردگان را گرم میکرد
گفتیم آسمانی و دیدیم، برتری
گفتیم آفتابی و دیدیم، بهتری
من ماندم و مرغ سحر و نوحهگریها
اندوه پرستو، غم بیبالوپریها