پرنده پر زد و پرواز کرد از چینۀ دیوار
دل تنگم صدا می‌زد: مرا همزاد خود پندار
از کار تو تا که سر درآورد بهشت
خون از مژگان تر درآورد بهشت
با دشمن خویش روبه‌رو بود آن روز
با گرمی خون غرق وضو بود آن روز
وقتی به گل محمّدی مأنوسیم
در خواب خوش ستمگران، کابوسیم
از جهانی که پر از تیرگی ما و من است
می‌گریزم به هوایی که پر از زیستن است
صلاة ظهر شد، ای عاشقان! اذان بدهید
به شوق سجده، به شمشیر خود امان بدهید
ما شیعۀ توایم دل شادمان بده
ویران شدیم، خانۀ آبادمان بده
فرق دارد جلوه‌اش در ظاهر و معنا حرم
گاه شادی، گاه غم دارد برای ما حرم
مرد خرمافروش در زندان، راوی سرنوشت مختار است
حرف‌هایی شنیدنی دارد، سخنانش کلید اسرار است
وقتی نمازها همه حول نگاه توست
شاید که کعبه هم نگران سپاه توست
بیا باران شو و جاری شو و بردار سدها را
به پیکارِ «نخواهد شد» بیاور «می‌شود»ها را
اذان می‌افکند یکباره در صحرا طنینش را
و بالا می‌زند مردی دوباره آستینش را
پیوستگان عشق تو از خود بریده‌اند
الفت گرفته با تو و از خود رمیده‌اند
ما طائر قدسیم، نوا را نشناسیم
مرغ ملکوتیم، هوا را نشناسیم
مالک رسیده است به آن خیمۀ سیاه
تنها سه چار گام...نه... این گام آخر است!
«بشنو از نی چون حکایت می‌کند»
شیعه را در خون روایت می‌کند
یک پرده در سکوت شکستم، صدا شدم
رفتم دعای ندبه بخوانم، دعا شدم
به نام خداوند جان و خرد
کز این برتر اندیشه برنگذرد
چو بر گاه عزّت نشستی امیرا
رأیت نعیماً و مُلکاً کبیرا
دیدی که چگونه من شهید تو شدم
هنگام نماز، رو سفید تو شدم
طبع و سخن و لوح و قلم گشته گهربار
در مدح گل باغ علی، میثم تمار
شد وقت آن‌كه از تپش افتند كائنات
خورشید ایستاد كه «قد قامتِ الصّلاة»
اذان بگو که شهیدان همه به صف شده‌اند
که تیرها همه آمادهٔ هدف شده‌اند
پیغمبر ما که مشرق نور هُداست
دل آینه‌دار مهر او، دیده جداست
خواست لختی شکسته بنویسد
به خودش گفت با چه ترکیبی
