عمری به فکر مردمان شهر بودی
اما کسی حالا به فکر مادرت نیست
در آیههای نور، مستور است زهرا
نورٌ علی نورٌ علی نور است زهرا
صبحِ تقویم گفت یا زهرا
همه هستیم گفت یا زهرا
تو زینت دلهایی ای اشک حماسی
از کربلا میآیی ای اشک حماسی
نوزده سال مثل برق گذشت
نوزده سال از نیامدنت
این شعر را سخت است از دفتر بخوانیم
باید که از چشمان یکدیگر بخوانیم
حس میکنم هرشب حضورت را کنارم
وقتی به روی خاک تو سر میگذارم
گفتند از صلح، گفتند جنگ افتخاری ندارد
گفتند این نسلِ تردید با جنگ کاری ندارد
انبوه تاول بر تنت سر باز کرده
این هم نشان دیگری از سرفرازیست
آنقدر نقش لالۀ پرپر کشیدی
تا آنکه آخر، عشق را در بر کشیدی
بر مزاری نشست و پیدا شد
حس پنهان مادر و فرزند
برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
آن اسم اعظم که نشانی میدهندش
سربند یا زهراست محکمتر ببندش
ما دردها و داغها را میشناسیم
غوغای باد و باغها را میشناسیم
کی صبر چشمان صبورت سر میآید؟
کی از پس لبخندت این غم برمیآید؟
جاده در پیش بود و بیوقفه
سوی تقدیر خویش میرفتیم
آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش
این چندمین نامهست بابا مینویسم؟
هر چند یادت نیست امّا مینویسم
دور تا دور حوض خانهٔ ما
پوکههای گلوله گل دادهست
دیر آمدم... دیر آمدم... در داشت میسوخت
هیأت، میان «وای مادر» داشت میسوخت
شب آخر هنوز یادم هست
خیمه زد عطر سیب در سنگر
دل اگر تنگ و جان اگر خستهست
گاه گاهی اگر پریشانیم
زخم من کهنه زخم تو تازه
زخمی پنجههای بیرحمیم
ما همه از تبار سلمانیم
با علی ماندهایم و میمانیم
دیدم به خواب آن آشنا دارد میآید
دیدم كه بر دردم دوا، دارد میآید