فتح نزدیک است وقتی مرد میدان حمزه باشد
خصم خاموش است وقتی شیر غرّان حمزه باشد
چنان به چلّه نشستیم سوگ صحرا را
که جز به گریه ندیدند دیدۀ ما را
رکاب آهسته آهسته ترک خورد و نگین افتاد
پر از یاقوت شد عالم، سوار از روی زین افتاد
هنوز داشت نفس میکشید؛ دیر نبود
مگر که جرعۀ آبی در آن کویر نبود
چهل غروب جهان خون گریست در غم رویت
چهل غروب، عطش سوخت، شرمسار گلویت
چهل شب است که پای غم تو سوختهایم
به اشک خویش و نگاه تو چشم دوختهایم
چه سِرّیست؟ چه رازیست؟
چه راز و چه نیازیست؟
تو کیستی که در اندیشۀ رسول خدایی
فروغ چشم حبیبی و چلچراغ هدایی
جابر! این خاکی که عطرش، از تو زائر ساخته
آسمانها را در این ایوان، مجاور ساخته
میوزد در کربلا عطر حضور از قتلگاه
میکند انگار خورشیدی ظهور از قتلگاه
آواز حزین باد، پیغمبر کیست؟
خورشید، چنین سرخ، روایتگر کیست؟
ای آنکه نور عشق و شرف در جبین توست
روشن، سرای دل ز چراغ یقین توست
نوای کاروانت را شنیدم
دوباره سوی تو با سر دویدم
هم تو هستی مقابل چشمم
هم غمت کرده دل به دل منزل
عشقت مرا دوباره از این جاده میبرد
سخت است راه عشق ولی ساده میبرد
ای بهانۀ عزیز!
فرصت دوبارهام!
دشت
گامهای جابر و عطیّه را
شبیه کوه پابرجایم و چون رود سیّالم
به سویت میدوم با کودکانی که به دنبالم
گودال قتلگاه است، یا این که باغ سیب است؟
این بوی آشنایی از تربت حبیب است
باز هم اربعین رسیده بیا
باز هم از تو بیخبر ماندم
کاروان رفت و اهلِ آبادی
اشک بودند و راه افتادند
اشکها! فصل تماشاست امانم بدهید
شوقِ آیینه به چشم نگرانم بدهید
به کربلای تو یک کاروان دل آوردم
امانتی که تو دادی به منزل آوردم