چنان به چلّه نشستیم سوگ صحرا را
که جز به گریه ندیدند دیدۀ ما را
رکاب آهسته آهسته ترک خورد و نگین افتاد
پر از یاقوت شد عالم، سوار از روی زین افتاد
چهل غروب جهان خون گریست در غم رویت
چهل غروب، عطش سوخت، شرمسار گلویت
با گریه نوشت... با چه حالی میرفت
آن توبهسرشت... با چه حالی میرفت
چهل شب است که پای غم تو سوختهایم
به اشک خویش و نگاه تو چشم دوختهایم
چه سِرّیست؟ چه رازیست؟
چه راز و چه نیازیست؟
در سایۀ این حجاب نوری ازلیست
هر چند زن است اما آواش جلیست
جابر! این خاکی که عطرش، از تو زائر ساخته
آسمانها را در این ایوان، مجاور ساخته
غروب نیست خدایا چرا هلال دمیده؟
هلال را به سرِ نیزه وقت ظهر که دیده!
کلامش سنگها را نرم میکرد
دلِ افسردگان را گرم میکرد
نوای کاروانت را شنیدم
دوباره سوی تو با سر دویدم
زیبایی چشمهسار در چشمش بود
دلتنگی و انتظار در چشمش بود
شوریدهسری مسافری دلخسته
مانند نماز خود، شکسته بسته...
هم تو هستی مقابل چشمم
هم غمت کرده دل به دل منزل
عشقت مرا دوباره از این جاده میبرد
سخت است راه عشق ولی ساده میبرد
ای بهانۀ عزیز!
فرصت دوبارهام!
دشت
گامهای جابر و عطیّه را
کوفه میدان نبرد و سرِ نی سنگر توست
علمِ نصرِ خدا تا صف محشر، سر توست
شبیه کوه پابرجایم و چون رود سیّالم
به سویت میدوم با کودکانی که به دنبالم
قافله قافله از دشت بلا میگذرد
عشق، ماتمزده از شهر شما میگذرد
آه ای شهر دوستداشتنی
کوچه پس کوچههای عطرآگین
باز هم اربعین رسیده بیا
باز هم از تو بیخبر ماندم