خفتهست آیا غیرت این بوم و بر؟ نه
افتاده است از دست ما تیغ و سپر؟ نه
آن شب که سعدی در گلستان گریه میکرد
آن شب که حافظ هم غزلخوان گریه میکرد
بستند حجله در میان آسمانها
با خون سربازان ما رنگینکمانها
گسترده شد در این ولایت خوان هفتم
روزی ایران میرسد از مشهد و قم
این اشکهای داغ را ساده نبینید
بَر دادن این باغ را ساده نبینید
از چشمهای تارمان اشک است جاری
ای آسمان حق داری اینگونه بباری
سقفی به غیر از آسمان بر سر نداری
تو سایه بر سر داشتی دیگر نداری
سر در بغل، باید میان جاده باشی
پیش از شهادت هم به خون افتاده باشی
در قاب عکست میتواند جان بگیرد
این عشق پابرجاست تا تاوان بگیرد
آن روز با لبخند تا خورشید رفتی
امروز با لبخند برگشتی برادر
پروانه شد تا شعلهور سازد پرش را
پیچید در شوق شهادت باورش را
جا مانده روی خاک صحرا رد پايت
پيچيده در گوش شقايقها صدايت
این طرفهمردانی که خصم خوف و خواباند
بر حلق ظلمت خنجر تیز شهاباند
عمری به فکر مردمان شهر بودی
اما کسی حالا به فکر مادرت نیست
در آیههای نور، مستور است زهرا
نورٌ علی نورٌ علی نور است زهرا
تو زینت دلهایی ای اشک حماسی
از کربلا میآیی ای اشک حماسی
این شعر را سخت است از دفتر بخوانیم
باید که از چشمان یکدیگر بخوانیم
حس میکنم هرشب حضورت را کنارم
وقتی به روی خاک تو سر میگذارم
انبوه تاول بر تنت سر باز کرده
این هم نشان دیگری از سرفرازیست
آنقدر نقش لالۀ پرپر کشیدی
تا آنکه آخر، عشق را در بر کشیدی
برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
آن اسم اعظم که نشانی میدهندش
سربند یا زهراست محکمتر ببندش
ما دردها و داغها را میشناسیم
غوغای باد و باغها را میشناسیم
کی صبر چشمان صبورت سر میآید؟
کی از پس لبخندت این غم برمیآید؟
آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش