تماشا کن تکان شانهها را
حکایت کن غم پروانهها را
دلت را داغها در بر کشیدند
به خون و خاک و خاکستر کشیدند
گرفتارم گرفتارم اباالفضل
گره افتاده بر کارم اباالفضل
تو مثل کوی بنبستی، دل من!
تهیدستی، تهیدستی، دل من!
بخوان از سورۀ احساس و غیرت
بگو از مرد میدان مرد ملت
سپیداران نشانی سرخ دارند
همیشه آرمانی سرخ دارند
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
علی را ذاتِ ایزد میشناسد
اَحد را درکِ احمد میشناسد
بهار و باغ و باران با تو هستند
شکوه و شوق و ایمان با تو هستند
شکوه تاج ایمان بر سر ماست
شجاعت قطرهای از باور ماست
سفر کردند سرداران عاشق
به روی شانۀ یاران عاشق
رها شد دست تو، امّا دل تو...
کنار ساحل دریا، دل تو...
غریبه! آی جانم را ندیدی؟
مه هفت آسمانم را ندیدی؟
بیا ای دل از اینجا پر بگیریم
ره کاشانۀ دیگر بگیریم
عطش میگفت اِشرِب... گفت حاشا
تماشا کن تماشا کن تماشا
برای خاطر طفلان نیامد
نه، ابری با لب خندان نیامد
دلم رود است و دریا چشمهایم
فدای دست سقا چشمهایم
حسین و زینب تو هر دو تشنه
شب ماه و شب تو هر دو تشنه
چه ماهی! ماه از او بهتر نتابید
رها شد دست او، دیگر نتابید
هزاران چشمِ تر داریم از این دست
به دل خون جگر داریم از این دست
تو احساس مرا دریاب ای رود
لبم را تر نکن از آب ای رود
هم از درد و هم از غم مینویسم
هم از باران نمنم مینویسم
شکفتن آرزوی کودکش بود
سپاهی روبهروی کودکش بود
به دل بغضی هزاران ساله دارم
شبیه نی، هوای ناله دارم