تا برویم ریشهای چون تاک میخواهم که هست
نور میخواهم که هستی خاک میخواهم که هست
بر آستان درِ او، کسی که راهش هست
قبول و منزلت آفتاب و ماهش هست
سرم خزینۀ خوف است و دل سفینۀ بیم
ز کردۀ خود و اندیشۀ عذاب الیم
راه گم کردم، چه باشد گر بهراه آری مرا؟
رحمتی بر من کنی و در پناه آری مرا؟
خداوندا به ذات کامل خویش
به دریاهای لطف شامل خویش
ای دوای درون خستهدلان
مرهم سینۀ شکستهدلان
خدایا رحمتی در کار من کن
به لطف خود هدایت یار من کن
الهی سینهای ده آتش افروز
در آن سینه دلی، وآن دل همه سوز
الهی به مستان میخانهات
به عقلآفرینان دیوانهات
اگر عاصی، اگر مجرم، اگر بیدین، اگر مستم
به محشر کی گذارد دامن عفوت تهی دستم؟
خدایا به جاه خداوندیات
که بخشی مقام رضامندیات
گر بسوزیم به آتش همه گویند سزاست
در خور جورم و از فضل توام چشم عطاست
دلم جواب بَلی میدهد صلای تو را
صلا بزن که به جان میخرم بلای تو را...
يارب از فرط گنه، نامهسياهم چه كنم
گر نبخشى ز ره لطف گناهم، چه كنم
ما خیل بندگانیم، ما را تو میشناسی
هر چند بیزبانیم، ما را تو میشناسی
یارب به حق منزلت و جاه مصطفی
آن اشرف خلائق و خاتم به انبیا
چشمۀ دیدار تو سراب ندارد
ساحت دل، بیتو آفتاب ندارد
بیا تا برآریم دستی ز دل
که نتوان برآورد فردا ز گل
مقصود عاشقان دو عالم لقای توست
مطلوب طالبان به حقیقت رضای توست
ای یار ناگزیر که دل در هوای توست
جان نیز اگر قبول کنی هم برای توست
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند؟
فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟
ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان وصل را نالان مکن...
غصه آوردهام، غم آوردم
باز شرمندهام کم آوردم
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملۀ عالم تو و کس ناپدید