به روی آب میبینم ورقهای گلستان را
به طوفان میدهد سیلاب، مشق «باز باران» را
سال جدید زیر همین گنبد کبود
آغاز شد حکایتمان با یکی نبود
بهار پنجرۀ رؤیت خداوند است
بهار فصل صمیمیت خداوند است
کجاست زندهدلی، کاملی، مسیحدمی
که فیض صحبتش از دل بَرَد غبارِ غمی
حشمت از سلطان و راحت از فقیر بینواست
چتر از طاووس، لیک اوج سعادت از هُماست
بوسه بر قبر پیمبر ممنوع؟!
بوسه بر پنجۀ شیطان مشروع؟!
ماجرا این است کمکم کمّیت بالا گرفت
جای ارزشهای ما را عرضۀ کالا گرفت
آن مرغ که پر زند به بام و در دوست
خواهد که دهد سر به دم خنجر دوست
ما را به حال خود بگذارید و بگذرید
از خیل رفتگان بشمارید و بگذرید
این حنجره این باغ صدا را نفروشید
این پنجره این خاطرهها را نفروشید
بفرمایید فروردین شود اسفندهای ما
نه بر لب، بلکه در دل گل کند لبخندهای ما
ای دلنگران که چشمهایت بر در...
شرمنده که امروز به یادت کمتر...
بازآمدهای به خویشتن میطلبم
سیرآمدهای ز ملک تن میطلبم
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
آرامشی به وسعت صحراست مادرم
اصلاً گمان کنم خودِ دریاست مادرم
بیا باران شو و جاری شو و بردار سدها را
به پیکارِ «نخواهد شد» بیاور «میشود»ها را
آنجا كه حرف توست دگر حرف من كجاست؟
در وصل جای صحبت از خویشتن كجاست؟
لحظهاى در خود فنا شو تا بقا پيدا كنى
از منيّتها جدا شو تا منا پيدا كنى
به کدام واژه بخوانمت، به کدام واژۀ نارَسا؟
به کدام جلوه بجویمت؟ متعالیا و مقدّسا!
در این سحر که سحرهای دیگری دارد
دل من از تو خبرهای دیگری دارد
بر روی نیزه ماه درخشان برای چه؟
افتاده کنج صومعه قرآن برای چه؟
حُر باش و ادب به زادۀ زهرا کن
خود را چو زهیر، با حیا احیا کن
حوادث: آتش و، ما: خار و، غم: دود و، سرا: بیدر
از آن روزم سیه، دل تیره، لب خشک است و مژگان تر
خورشید به قدر غم تو سوزان نیست
این قصّۀ جانگداز را پایان نیست