مینویسند جهان چهرۀ شادابی داشت
هر زمان محضر او قصد شرفیابی داشت
سپر ز گریه و شمشیر از دعا دارد
مَلَک به سجدۀ او رشکِ اقتدا دارد
سلامٌ علی آلِ طاها و یاسین
به این خلق و این خوی و این عزّ و تمکین
مژده کز آفاق روشن، گل به دست آمد بهار
برگ برگ سبزه را شیرازه بست آمد بهار
میخواستم بیای با گلای انار
برات کوچهها رو چراغون کنم
مدینه باز هوای خوشِ بهاری داشت
هوای تازۀ فصل بنفشهکاری داشت
دوباره زلف تو افتاد دست شانۀ من
طنین نام تو شد شعر عاشقانۀ من
گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
لبریزم از واژه اما بستهست گویا زبانم
حرفی ندارم بگویم، شعری ندارم بخوانم
سجاد! ای به گوشِ ملائک، دعای تو
شب، خوشهچینِ خلوت تو با خدای تو
طنین «آیۀ تطهیر» در صدایش بود
مدینه تشنۀ تکرار ربّنایش بود
ای خالق راز و نیاز عاشقانه
در پیشگاه عشق مخلوقی یگانه
دوباره لرزش دست تو بیشتر شده است
تمام روز تو در این اتاق سر شده است
مثل پرندهای که بیبال و پر بماند
فرزند رفته باشد اما پدر بماند
کسی مانند تو شبها به قبرستان نمیآید
بدون چتر، تنها، موقع باران نمیآید
فکر میکردم که قدری استخوان میآورند
بعد فهمیدم که با تابوت، جان میآورند
سالی گذشت، باز نیامد وَ عید شد
گیسوی مادر از غم بابا سپید شد
همان وقتی که خنجر از تن خورشید سر میخواست
امامت از دل آتش چنان ققنوس برمیخاست
ناگهان پر میکشی دریا به دریا میروی
آه ای ابر کرامت تا کجاها میروی
من آمدم کلماتت به من زبان بدهند
زبان سادۀ رفتن به آسمان بدهند
خم شدم زیرِخط عشق سرم را بوسید
دمِ پرواز پدر بال و پرم را بوسید
فارغ نگذار نَفْس خود را نَفَسی
تا بندهٔ نفس سرکشی در قفسی