از خودم میپرسم آیا میشود او را ببینم؟
آن غریب آشنا را میشود آیا ببینم؟
باید که برای تو سرِ دار بمیرم
یکباره به پایت صد و ده بار بمیرم
باز جنگی نابرابر در برابر داشتند
دست امّا از سر چادر مگر برداشتند؟
فرج یعنی دعای عهد خواندن، عهد را بستن
دعا یعنی پلی از فرش تا عرش خدا بستن
نوحهسُرای حریم قدس تو هستی
مویهکناناند انبیا و ملائک
باز در پردۀ عشاق صلایی دیگر
میرسد از طرف کربوبلایی دیگر
کشتی باورمان نوح ندارد بیتو
زندگی نیز دگر روح ندارد بیتو
مرد خرمافروش در زندان، راوی سرنوشت مختار است
حرفهایی شنیدنی دارد، سخنانش کلید اسرار است
سلام فلسفۀ چشمهای بارانی!
سلام آبروی سجدههای طولانی!
دوباره پیرهن از اشک و آه میپوشم
به یاد ماتم سرخت، سیاه میپوشم
رفتهست آن حماسۀ خونین ز یادها
دارد زیاد میشود ابنزیادها
شبی ابری شدم سجاده را با بغض وا کردم
به باران زلال چشمهایم اقتدا کردم
باز هم اربعین رسیده بیا
باز هم از تو بیخبر ماندم
از سمت حرم شنیدهام میآید
با تیغ دو دم شنیدهام میآید
دلی به دست خود آوردهام از آن تو باشد
سپردهام به تو سر تا بر آستان تو باشد
این روزها که میگذرد، غرق حسرتم
مثل قنوتهای بدون اجابتم!
ما را دلیست چون تن لرزان بیدها
ای سرو قد! بیا و بیاور نویدها
طبع و سخن و لوح و قلم گشته گهربار
در مدح گل باغ علی، میثم تمار
از مکه خبر آمده داغ است خبرها
باید برسانند پدرها به پسرها
یوسف، ای گمشده در بیسروسامانیها!
این غزلخوانیها، معرکهگردانیها
دعا کن هر گلی پرپر نمیرد
کسی با چشمهای تر نمیرد
هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست
با توام ای دشت بیپایان سوار ما چه شد
یکّهتاز جادههای انتظار ما چه شد