از خودم میپرسم آیا میشود او را ببینم؟
آن غریب آشنا را میشود آیا ببینم؟
فرج یعنی دعای عهد خواندن، عهد را بستن
دعا یعنی پلی از فرش تا عرش خدا بستن
نوحهسُرای حریم قدس تو هستی
مویهکناناند انبیا و ملائک
باز در پردۀ عشاق صلایی دیگر
میرسد از طرف کربوبلایی دیگر
کشتی باورمان نوح ندارد بیتو
زندگی نیز دگر روح ندارد بیتو
گفتند: که تا صبح فقط یک راه است
با عشق فقط فاصلهها کوتاه است
بیا ای دل از اینجا پر بگیریم
ره کاشانۀ دیگر بگیریم
سلام فلسفۀ چشمهای بارانی!
سلام آبروی سجدههای طولانی!
هنوز از جبهه میآید نسیم آشنای تو
خیالانگیز و رؤیایی عروج تا خدای تو
بیا به خانۀ آلالهها سری بزنیم
ز داغ با دل خود حرف دیگری بزنیم
غبار خانه بروبید، عید میآید
ز کوچههاست که بوی شهید میآید
که دیده زیر زمین باغ بیخزانی را؟
نهانتر از سفر ریشهها جهانی را
آنقدر نقش لالۀ پرپر کشیدی
تا آنکه آخر، عشق را در بر کشیدی
آدم در این کرانه دلش جای دیگریست
این خاک، کربلای معلای دیگریست
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
یک دفتر خون، شهادتین آوردند
از خندق و خیبر و حنین آوردند
شبم در حضوری لبالب گذشت
کدامین شبم مثل آن شب گذشت
دوباره پیرهن از اشک و آه میپوشم
به یاد ماتم سرخت، سیاه میپوشم
رفتهست آن حماسۀ خونین ز یادها
دارد زیاد میشود ابنزیادها
شب است و سکوت است و ماه است و من
فغان و غم و اشک و آه است و من
کنج اتاقم از تب و تاب دعا پر است
دستانم از «کذالک» از «ربنا» پر است
شبی ابری شدم سجاده را با بغض وا کردم
به باران زلال چشمهایم اقتدا کردم