روز تشییع پیکر پاکش
همه جا غرق در تلاطم بود
در عصر نقابهای رنگی
در دورۀ خندههای بیرنگ
ابرهای سیاه میگریند
باز باران و باز هم باران
اگر مجال گریزت به خانه هم باشد
برای اینکه نمیرد حیات، میمانی
پس تو هم مثل همسرت بودی؟!
دستبسته، شکسته، زندهبهگور
جمعه حدود ساعت یک، نیمهشب، بغداد...
این ماجرا صدبار در من بازخوانی شد
میخواستم بیای با گلای انار
برات کوچهها رو چراغون کنم
تابید بر زمین
نوری از آسمان
میزبان تو میشود ملکوت؟
یا ملائک در آستان تواند؟
این خبر سخت بود، سنگین بود
تا شنیدیم، بیقرار شدیم
باز در گوش عالم و آدم
بانگ هل من معین طنین انداخت
دوباره سرخه تموم دفترم
داره خون از چشای قلم میاد
شد چهل روز و باز دلتنگیم
داغمان تازه مانده است هنوز
آن روز با لبخند تا خورشید رفتی
امروز با لبخند برگشتی برادر
همنوا بود با چکاچک من
غرّش آسمان و هوهوی باد
در خودم مانده بودم و ناگاه
تا به خود آمدم مُحرّم شد
عمری به فکر مردمان شهر بودی
اما کسی حالا به فکر مادرت نیست
نوزده سال مثل برق گذشت
نوزده سال از نیامدنت
انبوه تاول بر تنت سر باز کرده
این هم نشان دیگری از سرفرازیست
بر مزاری نشست و پیدا شد
حس پنهان مادر و فرزند
آمدی، بوی آشنا داری
آمدی از دیار آتش و دود
به روزگار سیاهی که شب حصار نداشت
جهان جزیرۀ سبزی در اختیار نداشت
جاده در پیش بود و بیوقفه
سوی تقدیر خویش میرفتیم
ما را نترسانید از طوفان
ما گردباد آسمان گردیم
دور تا دور حوض خانهٔ ما
پوکههای گلوله گل دادهست