شدهست خیره به جاده دو چشم تار مدینه
به پیشوازی تنهاترین سوار مدینه
از آغاز محرم تا به پایان صفر باران
نشسته بر نگاه اشکریز ما عزاداران
فاطمه مادر حسین و حسن
گله کرد از وصال شیرازی
با من بیا هرچند صبرش را نداری
یک جا مرا در راه تنها میگذاری
تویی امیر جمل، وارث رشادت حیدر
لوای صبر و جهادی به روی دوش پیمبر
غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
در لشکر تو قحطیِ ایمان شده بود
دین دادن و زر گرفتن آسان شده بود
با دیدن تو به اشتباه افتادند
آنها که سوی فرات راه افتادند
رویش را قرص ماه باید بکشد
چشمانش را سیاه باید بکشد
روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
کرامت مثل یک جرعهست از پیمانۀ جانش
سخاوت لقمهای از سادگی سفرۀ نانش..
بین غم آسمان و حسرت صحرا
ماه دمیدهست و رود غرق تماشا
میرفت که با آب حیات آمده باشد
میخواست به احیای فرات آمده باشد
دو جلوۀ ابدی از درخششی ازلی
به خُلق و خو، دو محمد؛ به رنگ و بو دو علی
نمیشد خالی از عَمّارها دور و برت، ای کاش
یلی همتای اَشتر داشتی در لشکرت، ای کاش
رها شد دست تو، امّا دل تو...
کنار ساحل دریا، دل تو...
دیدهام در کربلای دست تو
عالمی را مبتلای دست تو
ای بزرگ خاندان آبها
آشنای مهربان آبها
چشمهایت روضه خوانی میکند
اشکها را ساربانی میکند
دریا کشید نعره، صدا زد: مرا بنوش
غیرت نهیب زد که به دریا بگو: خموش
غریبه! آی جانم را ندیدی؟
مه هفت آسمانم را ندیدی؟
بر ساحلى غریب، تویى با برادرت
در شعلۀ نگاه تو پیدا، برادرت
غم از دیار غمزده عزم سفر نداشت
شد آسمان یتیم که دیگر قمر نداشت