مه و خورشید تابیدهست در دست
و صد دریا زلالی هست در دست
میرفت که با آب حیات آمده باشد
میخواست به احیای فرات آمده باشد
سقفی به غیر از آسمان بر سر نداری
تو سایه بر سر داشتی دیگر نداری
آمدم باز کنم چشم پر از باران را
و به عطر نجف آغشته نمایم جان را
زخم ارثیست که در سینۀ ایرانیهاست
کشورم پر شده از داغ سلیمانیهاست
شبیه ذره از خورشید میگیرم صفاتم را
و قطرهقطره از حوض حرم آب حیاتم را
شش روز بعد، همهمه پایان گرفته بود
در خاک، حسّ شعلهوری جان گرفته بود
برای از تو سرودن، زبان ما بستهست
که در برابر تو، شعر، دست و پا بستهست
رو به زیبایی او چشم تماشاست بلند
سمت بخشندگیاش دست تمناست بلند
بازآمدهای به خویشتن میطلبم
سیرآمدهای ز ملک تن میطلبم
آن روز هرچند آخرین روز جهان باشد
باید شروع فصل خوب داستان باشد
کسی مانند تو شبها به قبرستان نمیآید
بدون چتر، تنها، موقع باران نمیآید
بر مزاری نشست و پیدا شد
حس پنهان مادر و فرزند
تا بر شد از نیام فلق، برق خنجرش
برچید شب ز دشت و دمن تیره چادرش
عصمت بخشیده نام او دختر را
زینت بخشیده شأن او همسر را
و قصه خواست ببیند یکی نبودش را
بنا کند پس از آن گنبد کبودش را
معنای شکوهِ در قیام است حبیب
پا منبری چند امام است حبیب
اول دلتنگی است تازه شب آخری
چه کردی ای روضهخوان چه کردی ای منبری
هرچند در پایان حج آخرین است
«من کنتُ مولا...» ابتدای قصه این است
از مکه خبر آمده داغ است خبرها
باید برسانند پدرها به پسرها
خودآگهان که ز خون گلو، وضو کردند
حیات را، ز دم تیغ جستجو کردند
ای ز دیدار رخت جان پیمبر روشن
دیدۀ حقنگر ساقی کوثر روشن
دیر آمدم... دیر آمدم... در داشت میسوخت
هیأت، میان «وای مادر» داشت میسوخت
شاید تو خواستی غزلی را که نذر توست
اینگونه زخمخورده و بیسر بیاورم
باز هم آب بهانه شد و یادت کردم
یادت افتادم و با گریه عبادت کردم