ای حرمت قبلۀ مراد قبایل!
وی که بوَد قبله هم به سوی تو مایل
راه از بیگانه میجستیم، آخر گم شدیم
خانۀ خود را نمیدیدیم و سردرگم شدیم
از قضا ما را خدا از اهل ایمان مینویسد
ما أطیعوالله میدانیم، قرآن مینویسد
صدای به هم خوردن بال و پر بود
گمانم که جبریل آن دور و بر بود
میرفت که با آب حیات آمده باشد
میخواست به احیای فرات آمده باشد
سقفی به غیر از آسمان بر سر نداری
تو سایه بر سر داشتی دیگر نداری
با ظلم بجنگ، حرف مظلوم این است
راهی که حسین کرده معلوم این است
حرکت از منا شروع شد و
در تب کربلا به اوج رسید
بر من بتاب و جان مرا غرق نور کن
از مشرق دلم به نگاهی ظهور کن
شش روز بعد، همهمه پایان گرفته بود
در خاک، حسّ شعلهوری جان گرفته بود
موسایی و صد جلوه به هر طور کنی
هر جا گذری، حکایت از نور کنی
هر کس به سایۀ تو دو رکعت نماز کرد
با یک قنوت هر چه گره داشت، باز کرد
از کوی تو ای قبلۀ عالم! نرویم
با دست تهی و دل پُر غم نرویم
آن روز هرچند آخرین روز جهان باشد
باید شروع فصل خوب داستان باشد
و قصه خواست ببیند یکی نبودش را
بنا کند پس از آن گنبد کبودش را
ای آفرینش از تو گرفتهست تار و پود
ای وسعت مقام تو بیمرز و بیحدود
اول دلتنگی است تازه شب آخری
چه کردی ای روضهخوان چه کردی ای منبری
از مکه خبر آمده داغ است خبرها
باید برسانند پدرها به پسرها
امروز وطن معنی غم را فهمید
با سایهٔ جنگ، متّهم را فهمید
گل بر من و جوانى من گریه مىکند
بلبل به همزبانى من گریه مىکند
دیر آمدم... دیر آمدم... در داشت میسوخت
هیأت، میان «وای مادر» داشت میسوخت
قصد، قصد زیارت است اما
مانده اول دلم کجا برود
شاید تو خواستی غزلی را که نذر توست
اینگونه زخمخورده و بیسر بیاورم