نشسته است به خون چادر سیاه و سپیدت
رسیده اول پاییز، صبح روشن عيدت
غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
میرفت که با آب حیات آمده باشد
میخواست به احیای فرات آمده باشد
سقفی به غیر از آسمان بر سر نداری
تو سایه بر سر داشتی دیگر نداری
رها کردند پشت آسمان زلف رهایت را
خدا حتماً شنید آن لحظۀ آخر دعایت را
پشت مرزهای آسمان خبر رسید
جبرئیل محضر پیامبر رسید
چون غنچۀ گل، به خویش پیچید، علی
دامن ز سرای خاک، برچید علی
شش روز بعد، همهمه پایان گرفته بود
در خاک، حسّ شعلهوری جان گرفته بود
حسی درون توست که دلگیر و مبهم است
اینجا سکوت و ناله و فریاد درهم است
روز، روز نیزه و شمشیر بود
ظهر داغ خون و تیغ و تیر بود
آن روز هرچند آخرین روز جهان باشد
باید شروع فصل خوب داستان باشد
آنکه در خطّۀ خون، جان به ره جانان داد
لبِ لعلش به جهانِ بشریّت جان داد
محبوبۀ ذات پاک سرمد زهراست
جان دو جهان و جان احمد زهراست
ای آنکه قسم خورده به نام تو خدایت
بیدار شده شهر شب از بانگ رهایت
و قصه خواست ببیند یکی نبودش را
بنا کند پس از آن گنبد کبودش را
اول دلتنگی است تازه شب آخری
چه کردی ای روضهخوان چه کردی ای منبری
از مکه خبر آمده داغ است خبرها
باید برسانند پدرها به پسرها
چشمان منتظر خورشید، با خندههای تو میخندد
آه ای تبسم روحانی، هستی به پای تو میخندد
دیر آمدم... دیر آمدم... در داشت میسوخت
هیأت، میان «وای مادر» داشت میسوخت
شاید تو خواستی غزلی را که نذر توست
اینگونه زخمخورده و بیسر بیاورم
نگاه میکنم از آینه خیابان را
و ناگزیری باران و راهبندان را
دل میبرد از گنبد خضرا شالش
آذین شده کربلا به استقبالش
گفتند کی؟ ناله کردی، الشام الشام الشام
افروخت در خاطراتت، تحقیر و دشنام، الشام
این روزها پر از تبِ مولا کجاییام
اما هنوز کوفهای از بیوفاییام