سخن چون از سر درد است باری دردسر دارد
خوشا مردی کزینسان دردسرها زیر سر دارد
مگر در ساعت رفتن دلم جا مانده بود اینجا؟
که از پی کفشدارانش مرا خواندند زود اینجا
کجاست جای تو در جملۀ زمان که هنوز...
که پیشازاین؟ که هماکنون؟ که بعدازآن؟ که هنوز؟
ای آفتاب صبر کن این آخرین شب است
این آخرین شبانۀ آرام زینب است
دیدیم میانِ سبزهها رنگ تو را
در جاریِ جویبار، آهنگِ تو را
دور شد باز هم آن همدم و دمساز از ما
ماند در خاطرهاش آن همه پرواز از ما
ای به چشمت آسمان مهر، تا جان داشتی
ابرهای رحمتت را نذر جانان داشتی
به ایستادن، آن دم که سنگ میبارند
به کوه بودن، آن لحظهها که دشوارند
زهی بهار که از راه میرسد، اینبار
که ذکر نعت رسول است بر لب اشجار
این ابر پُر از بهار مهمانِ شماست
صبح آمده و نسیم، دربانِ شماست
در لشکر تو قحطیِ ایمان شده بود
دین دادن و زر گرفتن آسان شده بود
با دیدن تو به اشتباه افتادند
آنها که سوی فرات راه افتادند
غریبم، جز تو میدانم رفیق و آشنایی نیست
صدایت میزند اندوه من، جز تو خدایی نیست
تو از فریادها، شمشیرهای صبح پیکاری
که در شبهای دِهشَت تا سحر با ماه بیداری
سواری بر زمین افتاد و اسبی در غبار آمد
بیا ای دل که وقت گریۀ بیاختیار آمد
باز در پردۀ عشاق صلایی دیگر
میرسد از طرف کربوبلایی دیگر
از بلبلان هماره پیام تو را شنید
گل، جامه چاک کرد، چو نام تو را شنید
هر چقدر این خاک، بارانخورده و تر میشود
بیشتر از پیشتر جانش معطر میشود
آه کوفه چقدر تاریک است
ماه دیگر کنار چاه نرفت
سلام بر تو کتاب ای که آفتاب تویی
گرانترین و گرامیترین کتاب تویی
زندان تیره از نفسش روشنا شده
صد یاکریم گاه قنوتش رها شده
پس سرخ شد عمامۀ آن سیّد جلیل
تیغ آن چنان زدند که لرزید جبرئیل
جمعه برای غربت من روز دیگریست
با من عجیب دغدغۀ گریهآوریست
در این سحر که سحرهای دیگری دارد
دل من از تو خبرهای دیگری دارد