تو را همراه خود آوردهاند از شرق بارانها
تو را ای زادهٔ شرقیترین خورشید دورانها
خفتهست آیا غیرت این بوم و بر؟ نه
افتاده است از دست ما تیغ و سپر؟ نه
پر میکشند تا به هوای تو بالها
گم میشوند در افق تو خیالها
بستند حجله در میان آسمانها
با خون سربازان ما رنگینکمانها
بی تو میماند فقط رنج عبادتهایشان
بیاطاعت از تو بیهودهست طاعتهایشان
کشیدی بر سر و رویم خودت دست عنایت را
کشاندی سمت خود، دادی به من پای لیاقت را
عید آمده، هر کس پی کار خویش است
مینازد اگر غنی و گر درویش است
راه از بیگانه میجستیم، آخر گم شدیم
خانۀ خود را نمیدیدیم و سردرگم شدیم
از قضا ما را خدا از اهل ایمان مینویسد
ما أطیعوالله میدانیم، قرآن مینویسد
صدای به هم خوردن بال و پر بود
گمانم که جبریل آن دور و بر بود
بختت بلند باد و بلندا ببینمت!
ایرانِ من مباد که تنها ببینمت!
به رغم صخره، جاریتر شده سیل محبتها
و دارد بیشتر قد میکشد رود ارادتها
کرامت مثل یک جرعهست از پیمانۀ جانش
سخاوت لقمهای از سادگی سفرۀ نانش..
با خزان آرزو حشر بهارم کردهاند
از شکست رنگ، چون صبح آشکارم کردهاند
حرکت از منا شروع شد و
در تب کربلا به اوج رسید
در قاب عکست میتواند جان بگیرد
این عشق پابرجاست تا تاوان بگیرد
آن را که ز دردِ دینش افسونی هست
در یاد حسین، داغ مدفونی هست
میرود بر لبۀ تیغ قدم بردارد
درد را یکتنه از دوش حرم بردارد
بر من بتاب و جان مرا غرق نور کن
از مشرق دلم به نگاهی ظهور کن
مدینه، بصره، کوفه، شام، حتی مکه خوابیدهست
نشانی نیست از اسلام و هر چه هست پوسیدهست
بهارِ آمدنت میبرد زمستان را
بیا که تازه کنم با تو هر نفس جان را
نورِ جان در ظلمتآبادِ بدن گم کردهام
آه از این یوسف که من در پیرهن گم کردهام
چه خوب، مرگ خریدار زندگانی توست
حیات طیبه تصویر نوجوانی توست
گاهی دلم به یاد خدا هست و گاه نیست
اقرار میکنم که دلم سر به راه نیست
چه آشناست صدایی که رنگ غربت داشت
و دفتر لب او از پدر روایت داشت