زهرای حزین، ز گرد راه آمده بود
جبریل، غریق اشک و آه آمده بود
در سوگ نشستهایم با رختِ امید
جاری شده در رگ رگِ ما خونِ شهید
ایران! پر از آیینه و لبخند بمانی
همسایۀ خورشید چو «الوند» بمانی
میکوش دمادم از خدا یاد کنی
با مهر، دل شکستگان شاد کنی
«فاش میگویم و از گفتۀ خود دلشادم»
من غلام علیام از دو جهان آزادم
تیغ از تو طراوت جوانی میخواست
خاک از تو شکوه آسمانی میخواست
آن تشنهلبی که منصب سقّا داشت
وقتی به حریم علقمه پای گذاشت
نوخاستهای ز نسل درد آمده است
با گرمی خون و تیغ سرد آمده است
وقتی به گل محمّدی مأنوسیم
در خواب خوش ستمگران، کابوسیم
درون سینۀ من سرزمینی رو به ویرانیست
دلی دارم که «فِی قَعرِ السُّجُون» عمریست زندانیست
تيغيم که در فراز، رعبانگيزيم
هنگام فرود، خون دشمن ريزيم
آن شب زمین شکست و سراسر نیاز شد
در زیر پای مرد خدا جانماز شد
کلامش سنگها را نرم میکرد
دلِ افسردگان را گرم میکرد
چه بنویسم؟ که شعرم باب میلم در نمیآید
دلم میخواهد اما آه... از من برنمیآید
مادر سلام حال غریبت چگونه است؟
مادر بگو که رنج مصیبت چگونه است؟
نمیجنبد ز جا مرداب کوفه
چه دلگیر است و سنگین، خواب کوفه
بخوان که اشک بریزم کمی به حال خودم
دل شکستۀ من! ای شکسته بال خودم
نگاهی گرم سوی کودکانش
نگاه دیگری با همزبانش
روز و شب در دل دریایى خود غم داریم
اشک، ارثىست که از حضرت آدم داریم
کی غیرت مردانۀ ما بگذارد
دشمن به حریم خانه پا بگذارد؟
این روزها پروندۀ اعمال ما هستند
شبنامههای روز و ماه و سال ما هستند
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟
قلبی شکست و دور و برش را خدا گرفت
نقاره میزنند... مریضی شفا گرفت