چنان به چلّه نشستیم سوگ صحرا را
که جز به گریه ندیدند دیدۀ ما را
صحرا میان حلقۀ آتش اسیر بود
اُتراق، در کویر عطش ناگزیر بود
شب بود و بارگاه تو چون خرمنی ز نور
میریخت در نگاه زمین آبشار طور
معراج تکلم است امشب، صلوات
ذکر لب مردم است امشب: صلوات
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
وجود نازکت آزردۀ گزند مباد
با گریه نوشت... با چه حالی میرفت
آن توبهسرشت... با چه حالی میرفت
منم که شُهرۀ شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالودهام به بد دیدن
یک جلوۀ دلپذیر تکرار شدهست
لبخند مهی منیر تکرار شدهست
خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
دلا بسوز که سوز تو کارها بکند
نیاز نیمشبی دفع صد بلا بکند
ای سرو که با تو باغها بالیدند
معصوم به معصوم تو را تا دیدند
در نالۀ ما شور عراقی ماندهست
در خاطره یک باغ اقاقی ماندهست
زآن یار دلنوازم شُکریست با شکایت
گر نکتهدان عشقی، بشنو تو این حکایت
آهنگ سفر کرد به فرمان حسین
در کوچۀ کوفه شد غزلخوان حسین
سخت است چنان داغ عزیزان به جگرها
کز هیبت آن میشکند کوه، کمرها
دل آیینه، گریان بقیع است
غم و اندوه، مهمان بقیع است
چو بر آیینۀ خورشید میشد بغض شب پیدا
به نبض سینۀ مهتاب دیدم تاب و تب پیدا
مژده، ای دل که مسیحا نفسی میآید
که ز انفاس خوشش بوی کسی میآید
ز عمق حنجره بر بام شب اذان میگفت
حدیث درد زمین را به آسمان میگفت
یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبۀ احزان شود روزی گلستان غم مخور
رفتی تو و داد از دل دنیا برخاست
از پای نشست هرکه از جا برخاست
تا بر بسیط سبز چمن پا گذاشتهست
دستش بهار را به تماشا گذاشتهست
جلوۀ روی تو در آینه تا پیدا شد
عشق، بیحُسن تو در خاطره، ناپیدا شد
در باغ دعا اگر بهار است از اوست
هر شاخه اگر شکوفهبار است از اوست
در چاه عدم دو همقدم افتادند
با هم به سیهچال ستم افتادند