سامرا از غم تو جامهدران است هنوز
چشم «نرگس» به جمالت نگران است هنوز
حتی اگر که تیغ ببارد، در بیعت امام حسینیم
ما جرأت زهیر و حبیبیم، ما غیرت امام حسینیم
دلش را بردهای، هر وقت صحبت کردهای بانو!
محمد را، چنین غرقِ محبت کردهای بانو!
به سویت آمدهام جذبهای نهان با من
چه کردهای مگر ای شور ناگهان! با من؟
غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
علی را ذاتِ ایزد میشناسد
اَحد را درکِ احمد میشناسد
جابر! این خاکی که عطرش، از تو زائر ساخته
آسمانها را در این ایوان، مجاور ساخته
گریه بود اولین صدا، آری!
روز اول که چشم وا کردیم
حقپرستان را امامی هست، دینش دلبری
نور رویش کوثری، شور کلامش حیدری
«پدر» چه درد مگویی! «پدر» چه آه بلندی!
نمیشود که پدر باشی و همیشه بخندی
چه رازی از دل پاکت شنیدند؟
درون روح بیتابت چه دیدند؟
چون غنچۀ گل، به خویش پیچید، علی
دامن ز سرای خاک، برچید علی
پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
روز، روز نیزه و شمشیر بود
ظهر داغ خون و تیغ و تیر بود
ای عشق! کاری کن که درماندند درمانها
برگرد و برگردان حقیقت را به ایمانها
یا علی گفتم همه درها به رویم باز شد
یا علی گفتم، چه شیرین شعر من آغاز شد
ببین باید چه دریایی از ایمان و یقین باشی،
که همراه امیری، چون امیرالمؤمنین باشی
رفتی و این ماجرا را تا فصل آخر ندیدی
عبّاس من! دیدی امّا مانند خواهر ندیدی
آنکه در خطّۀ خون، جان به ره جانان داد
لبِ لعلش به جهانِ بشریّت جان داد
این شعر را سخت است از دفتر بخوانیم
باید که از چشمان یکدیگر بخوانیم
محبوبۀ ذات پاک سرمد زهراست
جان دو جهان و جان احمد زهراست
عاشقم عاشق نامی و رسیدم به امامی
غرق در سرّ جوادم، چه امامی و چه نامی
رود از راز و نیاز تو حکایت میکرد
نور را عمق نگاه تو هدایت میکرد
تبر بردار «ابراهیم»! در این عصر ظلمانی
بیا تا باز این بتهای سنگی را بلرزانی
خاکریز شیعه و سنی در این میدان یکیست
خیمهگاه تفرقه با خانهٔ شیطان یکیست