پیِ خورشید، شب تا صبح، در سوزِ مِه و باران
به گریه تاختیم از غرب تا شرق ارسباران
ما از غم دشوار تو آسان نگذشتیم
ماندیم بر این عهد و ز پیمان نگذشتیم
غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
چه جای شکوه که با آسمان قرار ندارم
شکسته قفلِ قفس، جرأت فرار ندارم
رسیدی و پر و بال فرشتهها وا شد
شب از کرانۀ هستی گذشت و فردا شد
چون غنچۀ گل، به خویش پیچید، علی
دامن ز سرای خاک، برچید علی
یک بار رسید و بار دیگر نرسید
پرواز چنین به بام باور نرسید
روز، روز نیزه و شمشیر بود
ظهر داغ خون و تیغ و تیر بود
خدا در شورِ بزمش، از عسل پر کرد جامت را
که شیرینتر کند در لحظههای تشنه کامت را
اگرچه باغِ پر از لالۀ تو پرپر شد
زمین برای همیشه، شهیدپرور شد
آنکه در خطّۀ خون، جان به ره جانان داد
لبِ لعلش به جهانِ بشریّت جان داد
آن روز، گدازۀ دلم را دیدم
خاکستر تازۀ دلم را دیدم
بیا به خانه که امّید با تو برگردد
هزار مرتبه خورشید با تو برگردد
روی اجاق، قوری شبنم گذاشتم
دمنوش خاطرات تو را دم گذاشتم
قریه در قریه پریشان شده عطر خبرش
نافۀ چادر گلدار تو با مُشک تَرَش
محبوبۀ ذات پاک سرمد زهراست
جان دو جهان و جان احمد زهراست
سکوت سرمهای سد میکند راه صدایم را
بخوان از چشمهایم قطرهقطره حرفهایم را
تو قلّهنشین بام خوبیهایی
تنها نه نشان که نام خوبیهایی
ما را نترسانید از طوفان
ما گردباد آسمان گردیم
میرسم خسته میرسم غمگین
گرد غربت نشسته بر دوشم
ای شوق پابرهنه که نامت مسافر است
این تاول است در کف پا یا جواهر است
فریاد اگرچه در تو پنهان بودهست
خورشید تکلّمت فروزان بودهست
تنها نه کسی تو را هماورد نبود
یک مردِ نبرد، یار و همدرد نبود
شعر از مه و مهرِ شبشکن باید گفت
از فاطمه و ابالحسن باید گفت