با فرق شکسته، دل خون، چهرۀ زرد
از مسجد کوفه باز میگردد مرد
موعود خدا، مرد خطر میخواهد
آری سفر عشق، جگر میخواهد
دلی برای سپردن به آن دیار نداشت
برای لحظۀ رفتن دلش قرار نداشت
ای شکوه کهکشانها پیشِ چشمانت حقیر
روح خنجر خوردهام را از شب مطلق بگیر
تو آن عاشقترین مردی که در تاریخ میگویند
تو آن انسانِ نایابی که با فانوس میجویند
رویش را قرص ماه باید بکشد
چشمانش را سیاه باید بکشد
در سایۀ این حجاب نوری ازلیست
هر چند زن است اما آواش جلیست
باغ اعتبار یافت ز سیر کمالیات
گل درس میگرفت ز اوصاف عالیات
امشب شهادتنامۀ عشاق امضا میشود
فردا ز خون عاشقان، این دشت دریا میشود
ماجرا این است کمکم کمّیت بالا گرفت
جای ارزشهای ما را عرضۀ کالا گرفت
هنوز از تو گرم است هنگامهها
بسی آتش افتاده در جامهها
تیر كمتر بزنید از پی صیدِ بالش
چشمِ مرغانِ حرم میدود از دنبالش
از بدر، از خیبر علی را میشناسند
یاران پیغمبر علی را میشناسند
شب بود و تاریکی طنین انداخت در دشت
سرما خروشی سهمگین انداخت در دشت
چون که در قبلهگه راز، شب تار آیی
شمع خلوتگه محراب به پندار آیی
هوا بهاری شوقت، هوا بهاری توست
خروش چلچله لبریز بیقراری توست
چون فاطمه مظهر خدای یکتاست
انوار خدا ز روی زهرا پیداست
بیتو یافاطمه با محنت دنیا چه کنم؟
وای، با اینهمه غم، بیکس و تنها چه کنم...
بی خون تو گل، رنگ بهاران نگرفت
این بادیه بوی سبزهزاران نگرفت
دردا که سوخت آتش دل، جسم و جان من
برخاست دود غم، دگر از دودمان من
تو صبحِ روشنی که به خورشید رو کنی
حاشا که شام را خبر از تارِ مو کنی
سبز است باغ نافله از باغبانیات
گل کرد عطر عاطفه با مهربانیات
سر به دریای غمها فرو میکنم
گوهر خویش را جستجو میکنم
امشب ز فرط زمزمه غوغاست در تنور
حال و هوای نافله پیداست در تنور
به غیر تو که به تن کردهای تماشا را
ندید چشم کسی ایستاده دریا را