شنیده بود که اینبار باز دعوت نیست
کشید از ته دل آه و گفت: قسمت نیست
دلم کجاست تا دوباره نذر کربلا کنم
و این گلوی تشنه را شهید نیزهها کنم
این شعر را سخت است از دفتر بخوانیم
باید که از چشمان یکدیگر بخوانیم
سالی گذشت، باز نیامد وَ عید شد
گیسوی مادر از غم بابا سپید شد
فرق مادر شهید
با تمام مادران دیگر زمین
با گوشۀ شالت پر پروانهها را جمع کردی
گرد و غبار کاشی صحن و سرا را جمع کردی
زمین تشنه و تنپوش تیره... تنها تو
هزار قافله در اوج بیکسیها تو
من آمدم کلماتت به من زبان بدهند
زبان سادۀ رفتن به آسمان بدهند
چنان گنجشک میسایم سرم را روی ایوانت
که تا یکلحظه بالم حس کند گرمای دستانت
باید به دنبال صدایی در خودم باشم
در جستجوی کربلایی در خودم باشم
تبر بردار «ابراهیم»! در این عصر ظلمانی
بیا تا باز این بتهای سنگی را بلرزانی
ناگاه آمدی و صدایی شنیده شد
در صور عشق، سورۀ انسان دمیده شد
شبی که بر سر نی آفتاب دیدن داشت
حدیث دربهدریهای من شنیدن داشت
در پیچ و خم عشق، همیشه سفری هست
خون دل و ردّ قدم رهگذری هست
زندگی جاریست
در سرود رودها شوق طلب زندهست
ای چشمهایت جاری از آیات فروردین
سرشارتر از شاخههای روشنِ «والتّین»
خودش را وارث أرض مقدس خوانده، این قابیل
جهان وارونه شد؛ اینبار با سنگ آمده هابیل
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است
آنسو نگران، نگاه پیغمبر بود
خورشید، رسول آه پیغمبر بود
پیکار علیه ظالمان پیشهٔ ماست
جان در ره دوست دادن اندیشهٔ ماست
این كیست از خورشید، مولا، ماهروتر
بیتابتر، عاشقتر، عبدالله روتر
میخواست که او برهنهپا برگردد
شرمنده، شکسته، بیصدا برگردد