آزاده است، بندۀ آقای عالم است
سلمان خیمهگاه حسین است، «اَسلَم» است
پرنده پر زد و پرواز کرد از چینۀ دیوار
دل تنگم صدا میزد: مرا همزاد خود پندار
از کار تو تا که سر درآورد بهشت
خون از مژگان تر درآورد بهشت
آمادهاند، گوش به فرمان، یکی یکی
تا جان نهند بر سر پیمان یکی یکی
به همین زودی از این دشت سپیدار بروید
یا لثارات حسین از لب نیزار بروید
هرچند عیان است ولی وقت بیان است
عشق تو گرانقدرترین عشق جهان است
خدایا لطف خود را شاملم کن
غمی جانسوز، مهمان دلم کن
درون سینۀ من سرزمینی رو به ویرانیست
دلی دارم که «فِی قَعرِ السُّجُون» عمریست زندانیست
فلق در سینهاش آتشفشان صبحگاهی داشت
که خونآلوده پیغام از کبوترهای چاهی داشت
خیمهها محاصرهست تیغهاست بر گلو
دشنههاست پشتِ سر، نیزههاست پیشِ رو
سخت است چنان داغ عزیزان به جگرها
کز هیبت آن میشکند کوه، کمرها
پای در ره که نهادید افق تاری بود
شب در اندیشۀ تثبیت سیهکاری بود...
موسایی و صد جلوه به هر طور کنی
هر جا گذری، حکایت از نور کنی
ای کلیماللَّه تماشا کن کلام الله را
بر فراز دست خورشیدِ ولایت، ماه را
چون سرو همیشه راست قامت بودی
معنای شرافت و شهامت بودی
امشب تمام مُلک و مَلک در ترنم است
چون موسم دمیدن خورشید هفتم است
مرد خرمافروش در زندان، راوی سرنوشت مختار است
حرفهایی شنیدنی دارد، سخنانش کلید اسرار است
پشت غزل شکست و قلم شد عصای او
هر جا که رفت، رفت قلم پا به پای او...
زندان تیره از نفسش روشنا شده
صد یاکریم گاه قنوتش رها شده
بیا باران شو و جاری شو و بردار سدها را
به پیکارِ «نخواهد شد» بیاور «میشود»ها را
تو زینت دلهایی ای اشک حماسی
از کربلا میآیی ای اشک حماسی
به یاری تو به میدان کارزار نیاید
جماعتی که به رزق حلال، بار نیاید
افتاده در این راه، سپرهای زیادی
یعنی ره عشق است و خطرهای زیادی
دل در حرم تو خویش را گم کردهست
یعنی عوض گریه تبسم کردهست
آنکه در خطّۀ خون، جان به ره جانان داد
لبِ لعلش به جهانِ بشریّت جان داد