وقتی که در آخرالزمان حیرانم
وقتی که خودم بندۀ آب و نانم
شدهست آینۀ حیّ لایموت، صفاتش
کسی که خورده لب خضر هم به آب حیاتش
فرج یعنی دعای عهد خواندن، عهد را بستن
دعا یعنی پلی از فرش تا عرش خدا بستن
گرچه صد داغ و هزاران غم سنگین داریم
چشم امّید به فردای فلسطین داریم
پیچیده شمیم ندبه و عهد و سمات
طوفانزدگان! کجاست کشتی نجات؟
وجود، ثانیه ثانیه در تو فانی شد
طلیعۀ غزلی صاحبالزمانی شد
چه ابرها که خسیساند و دشت خشکیدهست
و قرنهاست گلی در زمین نروییدهست
برگشتنت حتمیست! آری! رأس ساعت
هرچند یک شب مانده باشد تا قیامت
نوحهسُرای حریم قدس تو هستی
مویهکناناند انبیا و ملائک
دلم پرواز میخواهد، رها در باد خواهم شد؟
نمیدانم از این حبس ابد آزاد خواهم شد؟
باغیم که رنجدیده از پاییزیم
با اشک، نمک به زخم خود میریزیم
آن صدایی که مرا سوی تماشا میخواند
از فراموشیِ امروز به فردا میخواند
بهار و باغ و باران با تو هستند
شکوه و شوق و ایمان با تو هستند
بی تو چگونه میشود از آسمان نوشت؟
از انعکاس سادۀ رنگینکمان نوشت؟
آنقدر حاضری که کسی از تو دور نیست
هرچند دیده، قابل درک حضور نیست
باز در پردۀ عشاق صلایی دیگر
میرسد از طرف کربوبلایی دیگر
غرقۀ شک! غرق باور شو که چندان دیر نیست
در شط باور شناور شو، که چندان دیر نیست
روزی که ز دریای لبش دُر میرفت
نهر کلماتش از عطش پُر میرفت
کشتی باورمان نوح ندارد بیتو
زندگی نیز دگر روح ندارد بیتو
باز هم آدینه شد، ماندهام در انتظار
چشم در راه توام، بیقرارم، بیقرار
باید برای درک حضورش دعا کنیم
خود را از این جهان خیالی جدا کنیم
برای لحظۀ موعود بیقرار نبودم
چنانکه باید و شاید در انتظار نبودم
تشنگان را سحاب پیدا شد
رحمت بیحساب پیدا شد
سامرا امشب ز شبهای دگر زیباتری
در جلال و در شرف اُمّ القرای دیگری
از فرّ مقدم شه دین، ختم اوصیا
آفاق، با بَها شد و ایّام، با صفا