چنان به چلّه نشستیم سوگ صحرا را
که جز به گریه ندیدند دیدۀ ما را
شنیدم از لب باد صبا حسین حسین
نوای ما، دم ما، شور ما، حسین حسین
هنوز داشت نفس میکشید؛ دیر نبود
مگر که جرعۀ آبی در آن کویر نبود
نبود غیر حرامی، به هرطرف نگریست
ولی خروش برآورد: «یاری آیا نیست؟»
چهل شب است که پای غم تو سوختهایم
به اشک خویش و نگاه تو چشم دوختهایم
صدای کربوبلای حسین میآید
به هوش باش، صدای حسین میآید
شب است و دشت، هیاهوی مبهمی دارد
ستارهسوختهای، صحبت از غمی دارد
هزار حنجره فریاد در گلویش بود
نگاه مضطرب آسمان به سویش بود
صلاة ظهر شد، ای عاشقان! اذان بدهید
به شوق سجده، به شمشیر خود امان بدهید
سرت اگر چه در آن روز رفت بر سرِ نی
نخورد دشمنت اما جُوِی ز گندم ری
کنار پیکر خود التهاب را حس کرد
حضور شعلهورِ آفتاب را حس کرد
چگونه جمع کند پارههای جانش را؟
به خیمهها برساند تن جوانش را
سلام، آیۀ جاری صدای عطشانت
سلام، رود خروشانِ نور، چشمانت
اسیر هجرت نورم که ذرّه همدم اوست
گل غریب نوازم که گریه شبنم اوست
ستاره بود و شفق بود و فصل ماتم بود
بساط گریه برای دلم فراهم بود
به زیر تیغم و این آخرین سلام من است
سلام من به حسینی که او امام من است
بگو چه بود اگر خواب یا خیال نبود؟!
که روح سرکش من در زمان حال نبود
چه خوب، مرگ خریدار زندگانی توست
حیات طیبه تصویر نوجوانی توست
شنیده بود که اینبار باز دعوت نیست
کشید از ته دل آه و گفت: قسمت نیست
دوباره ماه محرّم، دوباره بوی حسین
دوباره بر سر هر كوچه گفتوگوی حسین
عرق نبود که از چهرهات به زین میریخت
شرارههای دلت بود اینچنین میریخت
دوباره پیرهن از اشک و آه میپوشم
به یاد ماتم سرخت، سیاه میپوشم