چنان به چلّه نشستیم سوگ صحرا را
که جز به گریه ندیدند دیدۀ ما را
رکاب آهسته آهسته ترک خورد و نگین افتاد
پر از یاقوت شد عالم، سوار از روی زین افتاد
چهل غروب جهان خون گریست در غم رویت
چهل غروب، عطش سوخت، شرمسار گلویت
چهل شب است که پای غم تو سوختهایم
به اشک خویش و نگاه تو چشم دوختهایم
چه سِرّیست؟ چه رازیست؟
چه راز و چه نیازیست؟
پس تو هم مثل همسرت بودی؟!
دستبسته، شکسته، زندهبهگور
در سایۀ این حجاب نوری ازلیست
هر چند زن است اما آواش جلیست
جابر! این خاکی که عطرش، از تو زائر ساخته
آسمانها را در این ایوان، مجاور ساخته
غروب نیست خدایا چرا هلال دمیده؟
هلال را به سرِ نیزه وقت ظهر که دیده!
کلامش سنگها را نرم میکرد
دلِ افسردگان را گرم میکرد
نوای کاروانت را شنیدم
دوباره سوی تو با سر دویدم
هم تو هستی مقابل چشمم
هم غمت کرده دل به دل منزل
عشقت مرا دوباره از این جاده میبرد
سخت است راه عشق ولی ساده میبرد
ای بهانۀ عزیز!
فرصت دوبارهام!
دشت
گامهای جابر و عطیّه را
کوفه میدان نبرد و سرِ نی سنگر توست
علمِ نصرِ خدا تا صف محشر، سر توست
شبیه کوه پابرجایم و چون رود سیّالم
به سویت میدوم با کودکانی که به دنبالم
قافله قافله از دشت بلا میگذرد
عشق، ماتمزده از شهر شما میگذرد
سالی گذشت، باز نیامد وَ عید شد
گیسوی مادر از غم بابا سپید شد
روی اجاق، قوری شبنم گذاشتم
دمنوش خاطرات تو را دم گذاشتم
باز هم اربعین رسیده بیا
باز هم از تو بیخبر ماندم
کاروان رفت و اهلِ آبادی
اشک بودند و راه افتادند